گر کوروش بساخت سلسله ای
داریوش کرد میخ این سلسه را
آن خشایار دریا دل بگذراند سپاه ز مرمره
چهار سوی جهان شد زیر پای ایرانیان
گر آدمی را غالب آید قدرت بی عنان
روان شود سوی عشرت و عیش
آنگه سست شود بنیان گرچه باشد استوار چوالبرز
شد سکندر چو آب ، روان با اندک سپا
در نوردید ز بابل تا خراسان خاک انشان
که مادر در اسارت و شاه گریزان چو موش
شد خاکستر ، ایران شهر آن نشان داریوش
سوم داریوش پی سوراخ موشی شد شکار ساتراپی
نماند هیچ مطلق قدرتی در جهان
که عظیمتر خاک نبود ز هخامنش در جهان
عزیزی ۲۶ بهمن خورشیدی ۹۰
در این دهر بی مروت
پاک دلم، زلال چو چشمه ساران
و دیده گانی با هزاران تمنا
با دستانی گشوده ، آغوشی باز سوی لیلی
اما پس زند ، پس زند دستانم را
روی کدامین خاک بچکانم اشکانم را
روی کدامین شانه تسکین دهم تن لرزانم را
در این پاس وحشی شبهای زمهریری
کجاست کلبه آرامش من
ای عالمیان باور دارید قلب لیلی من شده ز سنگ
نه، نه ، صخره فرسایش یابد ز باد و باران روزگاران
لیک نجنبد زناله و اشکم ، دل لیلی من
بهر سفری نامعلوم بسته ام چمدانم را
ایستگاه به ایستگاه که با سوز سرمای پاییزی
پرطنینتر میشود صدای شلاق غربت
گرد غروب در دهکده های ناآشنا ثقیلتر میکند غم را
مرا به ژرفای تاریخ عمرم میکشاند بادبادک کودکان خندان
در روزگاری نه چندان دور از ذهن
اما با فاصله ای عمیق با کارزار امروز زندگی
که با پاهای خاک خورده دوان بودیم پی توپ لاستیکی گریزان
اما فارغ زغصه جا و نان
لیک الیوم که نان تندتر میتازد زساقهای لرزان ما
ما تمام زمین را درمینوردیم پی آن
وسپیدی بناگوش یاد آور است جرس سفری سخت را
اما ما ز پی غصه آب و نان و جا
تجربه میمکنیم برزخی زمینی را
عزیزی ۲۵ مهر۱۳۹۰
ابـــــــــــــر و رعد
نسیـــم و باران
جویبار و رود
بهار و زایش
طراوت و رویش
سبزی و خـــــــــرمی
صفای دل وتکان دل
و زود صبای دگر
لِوار و تفت تموز
پرواز هاگها
با خشکی ساقه ها
زتشنگــــــــی صحرا
لب گشاید پهنه رس
به باران انتظار
و باز دور تسلسل حیات
آمد و شد
با هر شهری آباد
گورستانی متولد
گذر از منزل به منزل
نیست باز عبرتی
بهر خـــارا دل آدمی
ع.عزیزی قصرقند 11شهریور90
آفتاب چو برآید ز مشرق
پر می کشند شبنم ها ز گلبرگ
با دوار پرواز پروانه ها
همره با شاخه به شاخه پریدن بلبل
ز نوازش رحیل نسیم بر چهره دوست
پریشان شود در باد گیسوی او
چو خرامان شود مه پیکرم بر دشت سینه
به رقص «شیوایی» میکشاند قلبم را
ز شلیلک نگاهش بمثل آخته شمشیر
زبان قفل در کام و سونامی در وجود
رقص شیوا مربوط به آیین تانتئرا در مکتب هندویسم
عزیزی خرداد90
کلبه ای خواهم ساخت زگلبرگ
که فرش آن عشق باشد تا ابد
در دامنه ای پر زگلهای ارغوانی رنگ می نهم اش بنیان استوار چو سهند
« ستون به سقف اش میزنم گر چه با خشت جان خویش»
که زینت آن باشد پیچش اقاقیای پریشان بر دیوارش
دیرینه آرزیست سنگین برف بر بام
که رفاقت یخ و سوزانی سرزمین آفتاب
هــــــــــــمانند دلبردن و دل ستاندن باشــــــــــــد
چو پروانه و شمع که زیکی پر سوختن ودیگری را ذوب شدن
زیرا که نوای چکه ز شیروانی
بوی صفاست بر دل چو تپش بر حیات
در این کلبه بسر آید بهار و خزان زندگــــــــــــی
بار سفر در این گذر سوی سرای جاودانی باید بست
ع.عزیزی دهم خرداد ۱۳۹۰ شمسی
به امید آنروز که سرزمینهای اسلامی از قدوم نجس یهود و نصارا پاک شود
زصدای زاغان و پرواز کرکسان نیست برما لختی سکون
اندر کرنایشان برما هدیه آورند آواز قو
پنجه کشند بر خاک کیمیای ما بهر گوهر
غافل ز تمیز گوهر و گور
به باور پرستوهای سیاه پوش
بهشت است تعبیر رویایشان
لیک تقابل دیده گان پر زخاک بر معصوم چشمان پر زخون
برهم زنیم چو کوروش بزم بابلیان مردوک پرست
ز این کارزار آرماگدون ما
جحیم روید زیر پایشان
وآنگه ز ترنم باران دعوت توحید
شسته آید زمین زنجاست همکاسگان ابلیس
عزیزی 6 اردیبهشت 1390
تقدیم به جنبش های شمال افریقا و حوزه خلیج فارس
آیا میشود جلوی باریدن باران را گرفت
یا که مانع شد ز تابیدن خورشید
آیا کوه ی است که نکند انعکاس ، فریاد را
یا که هست سرزمینی تهی باشد ز اکسیژن
آیا هست فرهنگ لغتی که در آن نباشد واژه آزادی
یا که هست افیون مقدسی که پی آن نباشد بیداری
میباریم
می تابیم
می خروشیم
تا که تولد یابد ندای آزادی با نفس های عمیق
جوانه زند ، چو مرجان بر تمام گستره ساحل
خاک کنیم افیون ایدئولوژی خشک خاکستری را
که در ورای ظلمت شب یلدای تماشایست طلوع
01/01/1390 عزیز بلوچستانی قصرقند
اتوبوس چه سراسیمه می تازد
گردنه های پرپیچ را میگذارد پشت سر
و در همین درّه عکس حرکت ما ، جریان آب
در مخالف جهت هم این دو سفر
چونان که من با چرخش لاستیکها فاصله میگیرم زخانه بسوی غربت
کسانی نیز میشوند بر کاشانه خویش قریب
آدمای با تفکرات مختلف و گه متضاد
اما جملگی خیره بر قله ها و گهگاهی بر صفحه ساعت
که میطلبیم گذشت زمان را تندتر
دریغ که سپری شدن این زمان سپر زندگانیست
این تعقیب وگریز عقربه ها به پایان میبرند دو سفر را
که زیکی شادمان، چو نمایان شود روشنایی شهر
اما نالان زدیگری که هویدا شود سپیدی بناگوش
چونک که دهکده ها می آیند پی هم و مقصد قریب
و سرخوش که قدم برخاک
اما وحشت از آن سفر حقیقت
که بر خاک شود سر
عزیزی 17 اسفند 1389
تضاد تفکرات
آرد لاجرم اصطکاک
نیست مأمن امنی زین تضادها
و حیات خلوتی برای رهای کشمکشها
نرونها در هم میلولند
و باز تولید جنگ روان
آیا اول نیکی نهاد در ذات آدمی خدا؟
و شر در حاشیه
یا وارونه است این حقیقت
تا کی دست و پا باید زد در این گرداب!
مـــــــــرگ است رهایی ما؟
یا سکوت بباید در این راه
ع عزیزی ۱۳۸۵
چکه میکند سقف باورم
و میکوبد همچو پتک بر سرم
لیک دلنواز است صدای شُرشُر باران
چشم غُره ابر تیره میفشارد گلویم را
چو پهنه رس ترک برداشته زخشکی صحرا
من و جیغ رعد و انباشت بغض بی ترجمان گلو
سلاخی زمین با رگبار باران وجریان تند سیلاب
و اقاقیای پرپر شده پرچین خانه ز غضب تندباد زمستان
تحمل بباید قورت خون آبه دل بهر بهاری شاداب
ع عزیزی زمستان۸۹
کوه ها با هم اند
کوه تنهای تنها
آدمی دراجتماع
و تنهای تنها
از کوه و سنگ بی جان
تا "رها" انسان
فاصله فرسخهاست
هر گزینه جای مناقشه
اما این کجا و آن کجا
اندیشه ام
نگرشم
به شما ای آدمکها ، دلقکها
پستیی مقدس دارید و حک هویت بر حباب
ای آدمک امروز
آخه با این اسب بی افسار و
با قلب فلزی بی تبار
پی کدامین اقلیمی
توی این ظلمت بی انتها
ومن
ذره ای ناچیزم
که ابهام وحشت
مرا در لاک لالی نهاده
و دلقکها ، شما را برای هدف متعفن تان
در یوزه گر می بینم
و این است ……….مرگ وجدان
و این است………...ارمغان دوهزار
چو گیسویت ریزد به رُخسار
روز روشن، گردد چو شب تار
گر گشای درج ادب
شب سیه، شود چو سیماب
چو درآیی لب به سخن
قطعه آخر ماند زموزون
گر این باشد رخ یار
بلیغان در مانند ز گفتار
باش در سایه لب به لب
تا آتش نگیرد جهان، زین مشعشع
راه بی پایان
گرگها مترصد
روبه هان در کمین
من و کوله ای
آفتاب سوزان
مشک در انتها
و ساق بی رمق
سایه نازک
و من در انتظارم
که پاک کنم گرد سفر ز تن خسته تو
لیک زمان شتابان در گذر است
و کران افق رو بزردی
شلاق حوادث
تازیانه غداران
و شانس بی بار چه ها که نکردند
وما
چه کودکانه با شرنوشت شوخیها میکنیم
چه ساده تقدیر را میسازیم و میبازیم
باید که
"تقدیر را با ضربه تدبیر باید شکست"
و چرا
ساده لوحانه بهمدیگر اعتماد کردیم
و زهر چشمها را دیدیم ، چشم فرو هشتیم
چه احمقانه پشت پازدنها را تحمل کردیم
و این حسادتها را خنجر از پشت نام نهادیم
با اینهمه
من سادگی را دوست میدارم
و به صداقت عشق می ورزم
که ما با خاکی و پاکی
چه ها که نکردیم با ذهن و کلام
"آینده را به کودکان سر کوی باختیم"
مردم طایفه عزیزی 32 سال پیش روستای تاریخی لد را بعلت طغیانهای متواتر رودخانه کاجو ترک کردند و عزیزآباد را پایه نهادند
این مسجد از بناهای آن زمان است که قدمتش به یک قرن میرسد
انسان
و گذر پر شمار روزها
پرسه در دالا ن زمان
ثقل آرامش
چیست ، کیست ، کجاست ؟
یا عار سگی پی استخوان
واسه فروکشی طغیان
آن ، این
آن ، پاک و مقدس
در پاس وحشی شب، دسته ای پونه باران زده بر سردر
این
مـــــــــرداری در بلور
استخوان رضای لحطه
کدامین سو
دل مرده
تن فرسوده
آرزو در بن بست
دگر بارآهنگ سفر همسفر غریب
مقصد شهر مه آلود خاطره ها
اندیشه تو کورسوی امید
نوازش دستهای نوازشگرت
پنجره ای رو به آفتاب میگشاید
همه دم در کوچه های خیال
پرسه زنان ترا جویم
سویم
باش همسویم
رُخدادها جلوتر ز زمان می تازند
نیست گریز زین حوادث
قدرت تأمل یخ بسته
و گذر زمان را درنگی نیست
آن روز که نقاب بزداید زمان
زان چهرهای کَـــرکس گـــون
گـَـرد گــردد محور گُــردان
پناه زافسون افسونگر
زشلاق نابودگر
فغان ز ایام بیدادگر