رازگو بلوچ (کودک درون)

نقد و تحلیل با نگاه متفاوت (دین، ادب، اندیشه، بلوچ)

بخشی از لینکهای خبر انتشار و یا رونمایی رمان نیلگ و آدرس سایت ناشر (البرز فردانش)

بخشی از لینکهای خبر انتشار و یا رونمایی رمان نیلگ:

 

آدرس سایت نشر البرز فردانش ناشر رمان نیلگ نوشته اکبر رئیسی

http://www.alborz80.ir/index.php

 

فایل ویدئویی گزارش خبری شبکه تلوزیونی هامون از رونمایی رمان نیلگ:

http://s9.picofile.com/file/8281804568/video_2017_01_08_13_09_38.mov.html

 

خبرگزاری مهر: انتشار نخستین رمان فارسی قوم بلوچ در ایران/ «نیلگ» خواندنی شد.

http://www.mehrnews.com/news/3845932/%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%A7%D8%B1-%D9%86%D8%AE%D8%B3%D8%AA%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D9%82%D9%88%D9%85-%D8%A8%D9%84%D9%88%DA%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C%D9%84%DA%AF-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%86%DB%8C-%D8%B4%D8%AF

 

خبرگزاری ایرنا: ایرنا- نخستین دورهمی نویسندگان بلوچ با حضور جمعی از نویسندگان، مسئولان، معتمدان، فعالان فرهنگی و ادبی با رونمایی رمان نیلگ توسط علی اوسط هاشمی استاندار سیستان وبلوچستان در نیکشهر برگزار شد.

http://www.irna.ir/fa/News/82354927/

 روزنامه دنیای اقتصاد: انتشار رمان فارسی با محوریت قوم بلوچ

http://donya-e-eqtesad.com/news/1082942

 

روزنامه جام جم: انتشار نخستین رمان فارسی قوم بلوچ در ایران

http://press.jamejamonline.ir/Newspreview/2654222970484737548

 

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیستم دی ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

دانلود مقاله تحليل چهار بعدي ماجراي دادشاه (فصلنامه شماره 61 موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران)

با سلام. فایل pdf مقاله: تحليل چهار بعدي ماجراي دادشاه (منتشر شده در فصلنامه شماره 61 موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران) را می توانید از طریق این لینک دانلود کنید. برای سهولت در مطالعه محتوای مقاله عینا درج میشود:

تحليل چهار بعدي ماجراي دادشاه

(فصلنامه شماره 61 موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران)

به قلم: اکبر رئیسی

خلاصه:

دادشاه بلوچ ، يك روستايي ساكن بلوچستان بود كه بین سال های 1321 تا 1336 عليه حكومت پهلوي دوم سر به طغيان گذاشت و آوازه اش بخصوص بعد از کشتن چند مستشار آمریکایی از مرزهای محلی فراتر رفت. خاستگاه شورش او ستم خوانین محلی بود که سرانجام پس از قریب به 15 سال با همدستی همان ها و دستور شخص محمدرضا پهلوي به کمینگاه کشیده شده و به قتل رسید. در حالیکه هنوز هم مخالفانش همسو با تبلیغات حکومت وقت او را تقبیح می کنند، اکثریت عامه و روشنفکران بلوچ و چه بسا کشور او را به دلیل جسارت خاص و شورش علیه ستم از نامدارترين چهره‌هاي ملي در تاريخ معاصر مي‌دانند.

کلمات کلیدی: دادشاه، بلوچ، بلوچستان، خوانین، پهلوی دوم، تاریخ معاصر ایران

هر چند ابعاد مختلف ماجراي دادشاه درهم تنيده اند و تفكيك شان ساده نيست، اما براي بررسي جامعش به ناچار بايد چهار بعد و لایه مختلف زير را در نظر گرفت: بعد خانوادگی، بعد تاريخي ، بعد سياسي؛ و در نهایت بعد افسانه اي ماجرا.

در بعد خانوادگی با جدال دادشاه و پسرعمه اش "شكر" سر کاشتن چند اصله خرما روبرو می شویم. شکر مادرش " زرملك"[1] و پدرش از طايفه اي ديگر است که تحت تاثیر تحریک کننده ای به نام عبدالنبی است. عبدالنبي از طرف مادر هم طایفه دادشاه، پدرش از طايفه ملکهاي فنوج[2] و پدرزنش "نوري" كدخداي آبادي مجاور (بن گر) است و سودای رقابت با کمال، پدر دادشاه بر سر جایگاه یعنی كوتوالی او (نمایندگی خان قصبه اش بنت) در نیلگ را به سر دارد. عبدالنبي فردي جاه طلب ولي فاقد روحیه جنگاوری است. در مقابل، كمال كدخداي آبادي "دن بيد" آدمي كاردان است و اهل رزم،  از این رو طبعا مورد توجه خان حوزه اش است.

حال نظری به پیشینه تاریخی ماجرا بیفکنیم: علیرغم رویه دو قرن اخیر که حاکمیت بلوچستان در اختیار ضابطین[3] (خوانین) منصوبه فرمانفرمای قاجاری کرمان و در مقطعی انگلیس[4] بوده است، قلعه بنت تا مدت ها خالي از خان بوده است؛ در حالي كه در همسايگي اش خان هاي شيراني (نارويي) در فنوج و ﮔﻪ (نيكشهر) و خان هاي میرلاشاري  در لاشار به شدت با همديگر در رقابت بوده اند. اين رقابت سر فتح بنت نيز هست كه هر دو در آن ناموفق مانده اند. همین خالی ماندن رازآلود اين قلعه هاله ای افسانه ای به نوبه خود دور این ماجرا می پیچد.



[1] - یادداشت های تیم تحقیق شماره دو نیلگ – سال 1388

[2] - مصاحبه با سید کرم ساداتی – از معتمدان بنت - سال 1388

[3] - روزنامه ایران دوره ناصرالدین شاه: شماره82/جمعه نوزدهم شهر محرم الحرام1289 هـ. و شماره85/پنجشنبه دوّم شهر صفرالمظفّر 1289 هـ.

[4] - نشریه فرهنگ مردم- سال اول- شماره 2- صفحه 121


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم دی ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

شاری، شهداد،مهناز – قسمت 2

شاری، شهداد،مهناز – قسمت 2

اکبر رئیسی –رازگو بلوچ

دهل و دوچاپی[1] خوابید. سرنا و هلهله خوابید. آتش چادرها هم یک به یک خاموش شد. آنان که از سرشب تا بامداد می‌زدند و می‌کوبیدند هریک گوشه‌ای روی تکه حصیری چیزی افتادند. حالا عروس و داماد در حجله تنها بودند. ننها و در سکوت. آن بیرون هیاهو خوابیده بود؛ ولی برای آن‌دو تازه آغاز غوغا بود. شاری در پناه نور اندک ماهتاب که از درز و سنبه‌های چادر به درون می‌تراوید یک بار دیگر شهداد را ورانداز کرد. جوانی قد بلند و چهارشانه، با سبیل‌هایی نودمیده که نوک‌شان کمی به بالا چرخیده بود.آیا این سینه پهن و پشمالو جان‌پناه وتکیه‌گاه او  برای بقیه زندگی خواهد بود؟

هیاهو که خوابید تازه آغاز زوزه شغال‌ها بود که بوکشان پی استخوان و بقایای پلوی عروسی می‌گشتند. زوزه شغال نیمه شب‌ها همیشه بود، ولی امشب برای شاری خوفناکی عجیبی داشت. کنار او اکنون کسی خوابیده بود که از نفسش بوی خون می‌آمد و تا همین دیروز اهل قبیله نفرینش می‌کردند. حالا چه به هم بگویند؟ از کجا بیاغازند؟عطر زباد و عنبر و مهلب گیسوان نوعروس فضای خیمه را مهرآگین و  داماد را آماده یک مستی جانانه کرده بود. ولی دقایق می‌گذشت و هر دو هيچ نمي‌گفتند. خودداري جوان نجیب‌زاده كوهستان و آرزم دختران دشت. شهداد که البته راحت‌تر بودو لبخندپرشعف از لبانشنمي‌پريد. ولی او هم ابتکار عمل را گم کرده بود و لام تا کام چیزی نمی‌گفت و حرکتی نمی‌کرد. تا آن‌که سر چرخاند و خیمه را ورانداز کرد و گفت:

«قسمت شود یک باجگیر[2] برايت برپا می‌کنم. یک سیاه‌گدام عریض و طویل هم کنارش. دورتادورش بالش و پولک و آویز. دادهام از كرك بزهاي سِندی برايم ببافندش.»

شاري جوابي نداد. يعني جوابي نداشت. هنوز گوش‌هايش پر بود از آخرين ضجه‌اي كه پسرعموي نيم جانش زد. مي‌گفتند دشنه همين شهداد بوده که کار را تمام کرده. حالا اگرچه انتقام پسرعمو را خود پدر همین شاری ستانده بود ولی پسرعمو با صدتا انتقام دیگر برنمی‌گشت.

شهداد باز خاموش ماند. هر دو  ناخواسته به نقطه‌ای از سقف خيمه چشم دوختند كه ستون مياني‌اش بالا داده بود.شهداد جرئت نداشت دست پيش آورد و گيسوان نوعروسش را نرم نرمك نوازش كند.  واضح بود که شاري کاملا در حس و حال ديگری به سر می‌برد.  بايد منتظر مي ماند تاراهي بهتر براي ارتباط پیدا کند. هنوز تا سربرزدن سپیده فرصت بود.

عوعوي سگها زوزه شغال‌ها را كم‌كم به اغما برد. فقط مانده بود سوسه زنجره‌ها که هنوز با شدت هرچه تمام‌تر از لاي علف‌هاي بيابان مي‌خواندند. شهداد هر چه بود هنوز غريبه‌ای در جمع قبيله دشمن بود و همان بهتر كه ابتكار را به نو عروس ميزبانش مي سپرد.ولي گويا او هم ترجيح مي داد دل به چرچر رنجره ها سپرده و به دورها بينديشد. به ايامي كه با شيطنت‌هاي پسرعمو خوش بود. گاهی ملخی را می‌گرفت و بی‌خبر پشت گردنش می‌انداخت و او جیغ می‌زد. ظهر موقع آب دادن گوسفندان که می‌شد می‌رفتند آبگیر بزرگ پائین دست. پسرعموی شیطانش علف نخل مردابی را می‌کند و در برکه فرو می‌کرد. قورباغه‌ها شرپ شرپ از هر طرف سمتش هجوم می‌آوردند. یکی از بخت برگشته‌های‌شان آن را زودتر از همه می‌بلعید و او فورا مثل ماهی می‌کشیدشش بالا، و هر دو قاه قاه به دست و پا زدن‌های قورباغه ‌بیچاره درهوا می‌خندیدند.هنوز زنگ سوتکی که از نیزار همان همان آبگیربرایش ساخته بود توی گوشش بود، و دعوا و داد و بیدادی که سر یاد نگرفتن  نواختنش با او می‌کرد. حالا اگر زنده بود طبق قول و قرار قبیله او بود که به جای این غریبه خونی، به عنوان شوهر کنارش می‌خوابید و می‌شد انگشت لای موهای هم فرو کنند و تا سرحد مرگ همدیگر را قلقلک بدهند و آنقدر بخندند که نفس‌شان بند بیاید.پسرعمو فقط به چشم او خوب و شیرین نبود؛ خوش خلق و کاربلد کل قبیله بود. ستون خیمه بپا می‌کرد، نعل اسب می‌زد، و زه کمان می‌بست.با آن لب‌ همیشه خندان و نگاه چالاکانه‌اش برای همه دوست داشتنی بود.

هوا گرم بود. شهداد روانداز بسترش را كمي این و آن‌‌سو سراند. سپس نيم خيز شد. شاري بي اختيار نيم نگاهش به او متمايل شد ولی فورا چشم سمت دیگری چرخاند. صدای شهداد بلند شد:

«مشك آبي اين نزديكي‌ها پيدا مي شود؟ تشنه‌ام شده.»

اين يك بهانه براي آغاز گفتگو بود يا واقعا از سر تشنگي؟ شاري اين را نمی‌دانست، ولي بي آن که چیزی بگوید برجهيد و روسري بر سر انداخت و بيرون رفت. شهداد بي اختيار لبخند زد؛ و با خیال راحت از این که شاري دیگر پشت به او است و چیزی نمی‌بیند لبخندش را گشاده و گشاده‌تر کرد.

كناره خيمه كنار رفت. نوري کم رمق بدرون خزيد. شاری بیرون زد. پشت به ماه‌تاب فقط يك سياهه به نظر می‌آمد، با تن و گيسواني كه مَهنا[3]ی بلند و قرمزش مي پوشاند.  و دقایقی بعد برگشت. نزديك‌تر كه آمد برق پولک‌های لباسش در همان تاري خود را نماياند و نگاه شهداد را به خود كشاند. شاري این بار نمی توانستنگاه خيره شهداد را ناديده انگارد. می‌دانست شویش منتظر حرفي لبخندي چيزي است. وليترجيح داد تاس آب را كنار دستش نهاده و بی‌تفاوت روی بستر بخزد.كمي بعدتر ناخودآگاه از سر كنجكاوي سر سمت او سر چرخاند و نیم‌چشمی تماشا کرد که چطور  كاسه آب را سر می‌‌كشد.  سپس چرخید و دمر خوابید و بعض آلود با خود نجوا كرد:

چشم‌هايش چه گستاخانه است. سبيل‌هايش توي تاس آب مي‌رود. عرق تنش آزارم مي دهد. خنده هايش از تمسخر است. تمسخر به غيرت قبيله‌ام. کاش مشاطه روبنده را از من نمی گشود و حسرت دیدن رخساره‌ام را هم به دلش می‌کاشتم.ولی باشد؛ زورم به پدر اگر نرسيد به اين غريبه قاتل كه می‌رسد. آنقدر زجرش می‌دهم که از این وصلت پشیمان شود.مهرش را هم نمی‌خواهم. آنقدر بيمحلي مي‌كنم كه حاضر شود طلاقم دهد.

خشخشی از بستر برخاست. او برخود لرزید و وهم و خیال از سرش پرید. آیا وقتش رسیده بود؟ به هر حال این که کنارش خوابیده دیگر صاحب رسمی تن‌اش بود و هر آن می‌توانست بی اذن او به او دست درازی کند. می‌دانست غریزه مردانه چقدر تند و تیز است و نیندیشیدن به گرمای تن نوعروسی جوان که کنارشان خوابیده برای‌شان ناممکن.دیر یا زود در لحظه‌ای از این شب تار این اتفاق رخ می‌داد و چه بسا او غافلگیر می شد. مانده بود اگر او چنین کرد چه باید کند؟بی اختیار قوس تن‌اش را به سمت بیرونی بستر متمایل کرد.

خش‌خش متوقف شد. شوی‌اش فقط کمی روی بستر غلتیده بود. خیالش راحت شد.دیگر تا پایان شب جز یکی دو خش‌خش دیگر اتفاقی رخ نداد.

فردای همان روز تصمیم شهداد همه را غافلگیر کرد:

«به قبیله‌ام بر می‌گردم. همین امروز. همراه نوعروس.»

و معطل هم نکرد. فورا یکی از همراهانش را پیش‌تر فرستاد که اهل قبیله‌اش را مطلع کند تا آماده استقبال و پذیرایی از او و نوعروس باشند. باور کردنی نبود، رسم بود داماد چند روز حتی گاه تا چند ماهی در منزل پدر زن بماند. شایعات بالا گرفت. هر کسی چیزی می‌‌گفت:

- بس که نوعروس دلش را برده، می‌خواهد هر چه زودتر ببردش منزل و ناز و نعمتش را به پایش بریزد.

- ساده نباشید، این یعنی که دشمنی ما هنوز پابرجا است و یک روز هم نمی‌خواهم بین‌تان بمانم.

- دشمنی کجاست؟ لبخند را نمی‌بینید از لبانش دور نمی‌شود؟ اثر جادوی دختر قبیله‌مان است دیگر.

- چقدر ساده‌اید شما. پس خبرندارید، عروس صبح به سرشویی[4]نرفته، شک نکنید چیزی بین‌شان هست.

اکبر رئیسی



[1]-نوعی رقص محلی شبیه چوب بازی

[2]- خانه‌های خشتی بلند و  دارای روزنه باد (بادگیر)

[3]روسری مخصوص عروس

[4]- حمام کردن زن

+ نوشته شده در  جمعه هفتم آبان ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

هزار سال ادبیات را برباد خواهد داد این ابروی شیطانی و لب‌های کلم پیچ!

و اما کمی تنفس بعد از آنهمه مطلب سفت و سخت و تند و تلخ ...
هزار سال ادبیات را برباد خواهد داد این ابروی شیطانی و لب‌های کلم پیچ!
اکبر رئیسی-رازگو بلوچ
شنیده‌ام سربازی بعضی‌ها را سیگاری می‌کند. ولی من که رفتم شاعر شدم. جادوی غربت و نوستالژی دیگر. حالا چه بسرائیم؟ اول که روی‌مان نمی‌شد. فقط وصف نعمت‌های خدا و نصیحت‌ و این‌ها. بعد کم کم روی‌مان باز شد و لب غنچه و گونه سرخ و ابروی کمان هم پای‌شان به دفتر شعرمان باز شد. البته این جا شیراز و تهران که نبود. بچه دهات بودیم. دختری ندیده بودیم که بشود مدل توصیف‌های‌مان. مگر جرئت می‌کردیم تا سیصد متری دختر مردم چشم از روی زمین برداریم. یا احیانا به پخمه‌ای چون من ماجرای عشقی که نمی‌آمد. حتی ‌نقاشی که می‌کشیدم دخترها همه‌اش شکل مرد در می‌آمدند. همین کتاب شعر و مینیاتورهای قدیم شده بودند تنها منبع الهام ما. بماند که واقعا باور کرده بودیم حتی آن غزل‌های مثبت هیجده را هم بدون غرض و مرض و فقط در باره خدا سروده‌اند. البته من که نه ولی بچه‌های تخس آن دوره گاهی طی خلافی‌ سنگین عکس دختر با موهای فرق داده و ابروهای خیلی فراخ و لب‌های ظریف و متقارن می‌کشیدند که کل برگه خط‌دار دفتر را می‌گرفت و برای سیاه کردن موهایش سه تا خودکار بیک باید خالی می‌شد. گاهی که خلاف‌شان سنگین‌تر می‌شد یک نیم‌رخ می‌کشیدند و چند سانتی پائین‌تر هم می‌آمدند. نقاشی تخس‌های آدم حسابی‌تر هم گاهی هم البته قلب و تیر و این چیز‌ها داشت. کل ترواش ذهنی ما از جنس لطیف همین بود.

حالا به حمدالله انگشت روی گوشی می‌فشاری همیجوری دختر می‌ریزد بیرون. یکی از دیگری ترگل تر. ولی‌مانده‌ام یکی از همین نوجوان‌ها اگر الان بخواهد شعر بگوید چه چیزی را باید توصیف کند؟ ابروی کمان؟ ابروی کمان دیگر کجا بود. همه را تا کمر مثل تنه درخت بریده‌اند! برای چی؟ اگر شما فهمیدید مرا هم خبر کنید. اصلا فلسفی‌ترین معمای زندگی‌ام همین شده است. نه من فقط. دو ثلث هنرمندها دچار یاس فلسفی شده‌‌اند. چه بسا استعمارگر خبیث اکه خودش هم بی آبرو و هم بی ابرو است این ابروی شیطانی را مد کرد و ملت همیشه در صحنه را هم که مثل همیشه در دم تقلیدشان برباد داد. ابروی به این قشنگی را می‌زنند ناکار می‌کنند. نامردها ذوق شاعری یک ملت می‌خشکد. آن وقت لب‌های به این تر و تمیزی را بگو. تا خوب کلم پیچ‌اش نکنند سلفی نمی‌گیرند. رنگ موها را که دیگر نگو. همه رنگی مد است، به جز جعد مشکین فلک‌زده حافظ که حالا دیگر نشان اُمُّلی و بی‌کلاسی است. نسل بعد از شعر حافظ چه خواهد ‌فهمید؟
کانال تلگرامی رازگو بلوچ: https://telegram.me/akbarraisi_razgobaloch
اینستاگرام: https://www.instagram.com/akbar_raisi/
تماس با اکبر رئیسی: https://telegram.me/Akbarraisi

+ نوشته شده در  شنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

بالاخره یکی از رمان‌هایم مجوز نشر گرفت!

بالاخره یکی از رمان‌هایم مجوز نشر گرفت!

اکبر رئیسی – رازگو بلوچ

بعد از آن مطلب آخرم در باره کشته شدن آن پسربچه معصوم و موضوع امنیت چابهار و متعاقبش حساسیت‌ و تذکر و بحث  مفصل و البته محترمانه بعضی مسئولین ارشد فکر نمی‌کردم به این زودی دوباره به فضای نوشتن برگردم و نیاز بود قدری سنگ‌هایم را با خود وا کنم. ولی خبری که امروز صبح یکی از ناشران عزیز به بنده داد تنها خبری بود که می‌‌توانست سد این خودداری را بشکند: «یکی از رمان‌‌هایم بالاخره مجوز گرفت!» این برای شما شاید معنای خاصی نداشته باشد. چه اهمیتی دارد یک رمان به عده هزاران کتاب روی قفسه‌ها اضافه شود. ولی برای کسی مثل من که همه تخم مرغ هایش را فقط توی همین یک سبد گذاشت و از پیشرفت شغلی و مالی و اجتماعی و حتی آکادمیک صرف نظر کرد ولی  بعد از دست کم هشت سال تحقیق و نوشتن و انتظار فقط بن بست پشت بن بست بود که مشاهده می‌کردم، این خبر یعنی بهترین خبر دنیا. چه روزهای عیدی که خراب شد،  چه طعنه‌های گزنده‌ای که شنیدیم، چقدر شرمندگی در مقابل دوستان و علاقمندان آشنا و ناآشنا که پس چی شد؟

از ذکر نام رمان و ناشرش فعلا برای چند روی معذورم، به دلیل این که نمی‌خواهم این بار هم  مثل آن دفعه که خبر تعلق گرفتن جایزه ادبی  رمان اول ماندگار به رمان "دادشاه" زیادی رسانه‌ای شد و حساسیت طیف معلوم‌الحال را برانگیخت و جلوی کار صدور مجوز را گرفتند. ولی خوشحالم که بالاخره کاری قابل اعتنا برای بلوچ و کشور انجام شد و انشاء الله حدودا در اواخر آبان ماه در دست عزیزان علاقمند خواهد بود.

اکبر رئیسی – رازگو بلوچ

15 مهر 1395

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

امنیت؛ متاعی گرانبها که دیریست در این شهر غارت شد.

امنیت؛ متاعی گرانبها که دیریست در این شهر غارت شد.
فقط این را می‌دانست که امروز روز عید است. باید لباس نو بپوشد و بخندد و اسکناس تر و تمیز عیدی بگیرد. فقط این را می‌دانست که قرار است امشب خانه خاله حسابی خوش بگذراند با کوچلوهای هم سن و سال خود. شش هفت سال که بیشتر نداشت؛ نمیدانست که ساعت 2.5 شب به بعد در شهری که گرگ‌ها بی پاسبان رهایند نباید تردد کرد، حتی با عمو و پدر. 
واحد پدر عبدالروئوف جدگال ماشین را روشن می‌کند. عبدالرئوف خسته از دویدن و خندیدن با دخترخاله‌ و پسرخاله‌ها می‌رود صندلی عقب تا آرام لم بدهد و موقع رسیدن به خانه خواب باشد. نمیدانست به برکت گلوله کلاشنیکف که این روزها مجاز و غیرمجازش دست هر کس و ناکسی هست این خواب آرام روی تشک نرم صندلی عقب به خوابی ابدی در سینه قبرستان بدل خواهد شد. ماشین هنوز حرکت نکرده یک موتوری با سه سرنشین سرمیرسند و جلوی ماشین را میگیرند. حالا کجا؟ نه در یک خرابه حاشیه شهر، نه در یک کوچه دور و بن بست. بلکه در قلب شهر بزرگ و بندری چابهار و در خیابان بزرگ کارگر و صد متری تقاطع عریض کارگر و حافظ. بغل دستی راننده متوجه کلاشینکف می شود و اشاره می کند به راننده و او گاز ماشین را میگیرد. موتوری ها مطمئن از امنیت خود ماشین را دنبال می کنند و وقتی دست شان کوتاه می شود صدای شلیک و ... نه یکی نه دوتا که سه تا. مگر از چیزی ترسی دارند؟ جالب این که شاهدی میگوید راهزنان را دقایقی بعدتر هم دیده که همانطرف چرخی زده و دررفته اند. لابد برای خبرگرفتن از شاهکار خود و اعلام این که مردم آسوده مخوابید که شهر دست ما است.
در قبرستان بین مردم هستم. کنار دستم جدگال نماینده پیشین شهر. روبرویم پدربزرگ کودک مقتول. و دور و بر ریش سفیدانی که خویشاوندی و آشنایی باهاشان دارند. همه یک چیز می‌گویند: دیریست امیدی به یافتن قاتل و راهزن جان و اموال مردم در این شهر نیست! نمی‌خواهم پوپولیستی‌اش بکنم. نمی‌خواهم یکطرفه به قاضی بروم. البته که خادمان امنیت اگر نبودند اوضاع از اینی که هست هم خیلی بدتر بود. ولی روزی نیست خبری از این دست از چابهار که روزی آرام‌ترین شهر بلوچستان بود نشنویم. برخلاف قتل و ترورهای قومیتی و مذهبی و سیاسی این جنایات نه هیچ بازتابی در رسانه های کشوری و بین المللی دارند و نه پاسخی درخور به این سوال‌ها داده می شود که: چند بار جلسه اضطراری در این باره تشکیل شده است و مصوباتش چیست؟ اگر راهکارو مصوباتی هست چرا اجرایی نشده و اگر اجرایی شده دلیل بی‌اثر بودنشان چیست و اصولا چرا کسی نیست بگوید چه کار باید کرد؟ 
اکبر رئیسی – رازگو بلوچ – شهریور 1395

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

شاری، شهداد، مهناز - تکه 1

بره ها را زمين زدند و سربریدند و آویختند. دوتا فربه‌شان را از شاخه‌های شریش وسط حیاط، مابقی را روی تیرک‌های کنار سیاه‌چادر. تا مردها بیایند پوست‌شان بکنند و شقه‌‌شان کنند و بیندازند توی لگن، زن‌ها پیش افتادند و سه پايه‌هاي سنگي را دورادور درخت کنار به پا کردند و ديگ‌هاي ده منی هم روی‌شان. بچه‌ها که عاشق تماشای این صحنه‌اند، حتی دخترکان نوبالغ هم. ولی "شاری" حالا دیگر اوضاع برایش فرق کرده بود. باید پشت كرباس خوشرنگی که گوشه گدام آویخته بودند می‌ماند و حتی سر هم از حجله بیرون نمی‌کشید، چه رسد به آفتابی شدن بین بقیه اهل قبیله‌اش. لهیب آتش که برخاست، ديگر ضرورتی به بیرون آمدن نبود، بخار بره آب پز با پای خود تا درون خيمه شاری می‌آمد و با مشک و عنبر گيسوانش در هم می‌آميخت. 

هلهله كودكان نمی‌بريد و ضربه تبر مردان، كه كنده‌های گز را آماده رفتن زير ديگ ها می‌كرد. زنان هم هر از گاهی كل می‌كشيدند و باز خاموش می‌شدند. شهيه اسب و غلغله شترها مي‌گفت مهمان‌ها دارند سر مي رسند. ولی شاري حالش هیچ خوش نبود. غرق در این فکر کابوس‌گونه بود که نیمه شب بعد از پایان این جشن و خوردن و هلههله و پای‌کوبی‌ها بايد تن به آغوش كسي بسپارد كه پسرعموي نازنينش را كشته است.
صدای طره‌باف و مشاطه قبیله او را به خود آورد که گویا باز هم در حال جدال با دختران دیگر بود که ریخته بودند توی حجله و از کنار دستش تکان نمی‌خوردند و حتی راه نفس را هم بر او می‌‌بستند.
«پس چه شد این آئینه؟ باز گور و گم شد یعنی؟ ایندفعه دیگر کدام سیاه پوزه قاپیدش؟ الان می‌گویم همه‌تان را از حجله بندازند بیرون. والا دیگر. دختران تازه چیز شده سرمست! شما دیگر چه می‌خواهید از آینه با این قیافه‌های بوزینه‌ای‌تان؟ فقط این نوعروس مه‌بانوی من است که می‌ارزد تمام روز چشم در چشم آئینه بنشیند و خود را تماشا کند.» 
آئینه را توی شلوغی از زیر دست و پای دخترها پیدا کردند. مشاطه آن را با گوشه دامنش کمی پاک کرد و جلوی نوعروس گرفت. 
«ببين چه مهبانويي ازت درآوردم؟! آخ آخ نه! باز اشک؟! حيف چشمان آهویی‌ات نيست؟! چرا دل‌‌پریشانی این‌قدر نوعروسک ‌ماه‌تابم. راه دوری که نمی‌برندت. قبیله‌شان پشت همین دوتا کوه آن‌طرفی هست. پدرت هر آخر هفته هم می‌‌آوردت این‌جا. تازه تا آن وقت خودت نمی‌خواهی برگردی. سر دو روز چنان با هم در مي‌آميزيد كه کل ما اهل قبيله‌ات را هم از ياد مي‌بري.»
نه ديگر، اين يكي را سختش شد. او را گوشت قربانی کرده‌اند و حالا احمقش هم می‌‌خواهند بکنند. حجله را پس زد و خواست بيرون بزند از خيمه، ولي ياد نهيب پدر افتاد كه حالا احتمالا بیرون خیمه آماده استقبال از مهمان‌ها بود. پدر شب پيش دردمندانه به گوشش نجوا كرده بود:
مگر فکر کرده‌ای ما تو را نپخته و نسنجیده به هر بی‌سر و پایی می‌دهیم دختر؟ ولی این جوان قابلي است. انتخاب خودم بود. پسر اول سردار قبيله‌شان است. اول اسم پسر یکی دیگر را آوردند؛ گفتم مگر فکر می‌کنید حالا که تن به خون‌بس داده‌ایم تن به وصلت با هر بی سروپایی را هم می‌‌دهیم؟! می‌خواهد صدسال دیگر این خون‌بس سر نگیرد. من که دختر از سر راه نیاورده‌ام. آن‌ها هم از خداي شان باشد. چه عروسی ناز و رعناتر از تو؟ شک نکن پیش‌شان در ناز و نعمت خواهي بود. خب بهتر از بقیه دست‌شان به دهن‌شان می‌رسد. اگر کمی با تو بد تا کردند فقط خبر بده. به یک نصفه روز نمی‌کشد با شمشيرهاي برهنه پشت خيمه هاتانيم.
شهيه اسب و غلغله شترها نزدیک‌تر می‌شد. برای قدرت‌نمایی و رقابت با زنان قبیله آن‌طرفی بود یا برای گرم کردن فضای مجلس و احترام به مهمانان، که زنان این‌بار از نای جان كل كشيدند. غراتر و طولانی‌تر از همیشه. مردان به پيشواز ايستادند. جوان‌ترها حصيرها را در فضای خالی بین سیاه‌چادرها گستردند. مجلس آشتي و خون بس فورا به پا شد. شاري اندكي بعد زن شهداد مي‌شد.
اکبر رئیسی - رازگو بلوج - شهریور 95

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

عکس: رازگو بلوچ- وب نویسی با طعم ساندیس‌های دورهمی نیکشهر

 

رازگو بلوچ- وب نویسی با طعم ساندیس‌های دورهمی نیکشهر (بقول بلوچ نقاد). البته ساندیس هایش اخیرا شیره خرما و حلوا مشکتی است . برخلاف ماجرای دادشاه و مهیم خان این بار دولت (محمد بلوچزهی و دوستان) حلوا مشکتی و شیر و شکر هم آورده بود!

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

دریغ است بلوچستان افغانستان شود! (بازنشر مطلب 5 سال پیش به بهانه انفجار تحجر در بلوچستان پاکستان)

دریغ است بلوچستان افغانستان شود! (بازنشر مطلب 5 سال پیش به بهانه انفجار تحجر در بلوچستان پاکستان)

توضیح: انفجار تحجر  در بلوچستان پاکستان، کابوس سال‌های پیشم که دو روز پیش متاسفانه به حقیقت بدل شد. این مطلب را با بغض نوشتم.  نه الان، پنج سال پیش درهمان دوران  وب نویسی و نقد از درون.  بغضم از این بود که سر شب یک عزیز وب نویس همفکر تماس گرفت ‌گفت که بعضی‌ها فکر می‌کنند تو مامور دولت هستی که جامعه را نقد می‌کنی. نیمه شب بغض امان نداد. حاصلش این مطلب شد که در کمال تعجب خیلی هم مورد استقبال و بازنشر مکرر واقع شد. ولی افسوس کابوس نهفته در  آن امروز در انفجار کویته پاکستان شراره کشید و به ریش خوشباوری‌های مان خندید:

دریغ است بلوچستان افغانستان شود!

چرا فکر می کنم؟ چرا می نویسم؟ چرا وب می نویسم؟ چرا حرف هایی متفاوت می زنم؟ دردم چیست؟ دغدغه ام چیست؟ بیکارم و برای وقت گذرانی می نویسم؟ می نویسم که قجر خوشش بیاید و انعامم دهد  و یا که بلوچ ها به قدرت قلمم بنازند و مدحم کنند؟ نمی ترسم از قهر و غصب قجر؟ و یا از خشم و کینه بلوچ؟ بخدا می ترسم. به خدا می ترسم. ولی ترسی بزرگتر هم دارم. همان است که وا می داردم به ساعت ها فکر کردن و نوشتن و گذشتن از لذات زندگی و خیر و شر روزمره.

 این ترس مگر چیست؟ ترس نه، یک کابوس واقعی. کابوسی که هم در بیداری و هم در خواب با من است. هم در بیداری و هم در خواب می بینم که بلایی به جان بلوچستانم افتاده است. بلایی تازه نیست. بیماری مزمن دیرپایی است که قرن ها چون خوره بر تن نحیف آن افتاده و آن را ضعیف و افلیجش کرده است. سخت تان شد؟ به غیرت تان برخورد؟ غیرت بسیاری از ما اکثرا اینگونه بوده است. آنجا که باید فوران کند خاموش مانده و آنجا که جایش نیست طغیان می کند.

گفتن از درد برای بسیاری آنچنان درد آور است که پوشاندنش را سزاوار تر می دانند. آن چنان که مشت بر دهان آن کس خواهند کوفت که راز رنجوری شان را افشا کند. تهمتش می زنند که مامور قجر است و آمده که غیرت مان را محک زند. یا دشمنی که آمده از درون خورد و خمیر مان کند. یا دیوانه ای است که افتاب بر سرش خورده و چون کودکی لایعقل جا و بیجا رازگشایی می کند. باشد، باک نیست.

همه حرف من این است که یاد آوری کنم ما هم در این دنیا باید سهم و جایگاهی می داشتیم. سهم و جایگاهی که به دست آوردنش لزوما جدال نمی خواهد. تفنگ نمی خواهد. "خواستن" می خواهد. همه راه ها لزوما بسته نیست. گاهی این ما بوده ایم که نخواسته ایم.  دنیا تولید دانش می کند، ما گوشه ای خزیده ایم و تازه یادمان آمده که دست کم چهار مدرک دار برای شهر و طایفه خود تربیت کنیم. دنیا ستاره های سینما و موسیقی و فوتبال و ورزش و هنرهای جورواجور پرورش می دهد. هر روز هزارها مدال زرد و سفید به گردنها آویخته می شود، گردن هیچ بلوچی برای برای مزین شدن به مدال و گل خم نمی شود. جوانان ما فقط باید عکس های گلاسه و رنگ وارنگ این و آن را پشت و روی مجلات ببینید و نام قهرمانان شان را به تفاخر بلغور کنند. از خود نمی پرسند راستی قهرمان شهر من کجا است.

دیگران ایده پروری می کنند. طرح و نقشه فنی می کشند، خط تولید به پا می کنند؛ دانه دانه می فروشند و ذره ذره سود جمع می کنند. ما با امتیاز پمپ بنزین و نانوایی که قجر با هزار منت بهمان می دهد دوکابین سفیدی زیر پا انداخته و جولان می دهیم که دنیا زیر پای ما است.

فیلم های اکشی و دات و ایشوریا و بچن را می بینیم و با ذوق و شوق می خندیم و می گرییم، سریال های آب بسته وطنی را هم هر روز و شب همینطور، ولی یادمان می رود بپرسیم چرا ما همیشه فقط این سوی صحنه نشته ایم و فقط تماشاگریم؟ چرا نقش ما راهم باید دیگران بازی کنند و نتیجه اش تحریف حقایق شود، که مدام از آن می نالیم؟

در رادیو و  تلوزیون اخیرا گاه گاهی راه مان می دهند. ولی آیا بر صندلی شق و رق کارشناس و مدیر و مسئول؟! خیر! به عنوان " بومی"! مثل بومی های استرالیایی که محققان و مستند سازان برای نمایش و مطالعه زندگی عقب مانده شان می روند. بهانه شان هم این است که داریم فرهنگ تان را زنده می کنیم و نمایش می دهیم. ما هم باور می کنیم و خوش به حال مان می شود که سواس و سفال مان را دارند نشان می دهند. ولی چرا فقط همین؟  یادمان می رود که بپرسیم از میان شاید ده هزارنفر مجری و کارشناس و امثالهم یک نفر از ما نیست؟ همان ابتدا نگوئیم نگذاشته اند و نمی گذارند. شایدهم نگذارند. ولی چقدر این دغدغه مان بوده است؟ چقدر برای آن تلاش کرده ایم؟!  

من نمی گویم ما مقصریم. من نمی گویم کس دیگری هم لزوما مقصر است. اصلا قرار نیست دنبال مقصر باشیم. من می گویم چرا برای مان جای سوال پیدا نمی شود؟ سوالی که بتواند به حرکت مان وادارد. چرا دغدغه مان چیزهای دیگری شده است؟ اگر ساختن مسجد را زیر سوال برده ام و هنوز هم می برم منظور همین است. اگر جماعت تبلیغ را زیر سوال برده ام که می برم منظور همین است. ذهن آدمی اینگونه است. یک چیزی اگر به شدت مشغولش کرد از همه چیز غافل می شود. حافظه اش از دست می رود. زندگی اش نامتوازن می شود. اختیار امورات و روزمره از دستش در می رود. می شود همینی که ما هستیم. کراک و شیشه  دو ثلث جوانان مان را به باد داد یک خیر نیامد یک مرکز بازپروری بزند. یک گروه جماعت تبلیغ راه نیفتاد که بگوید امروز دیگر وقت تکرار شش نمبر نیست، امروز باید جار زد که اهای دولت، مردم، قدرتمندان، شغل ایجاد کنید. در استخدام ها عدالت را رعایت کنید و جهاد کنید که قاچاقچیان محله را از شهر مان به در کنیم. روانشاس بفرستید، جامعه شناس بفرستید، مرکز بازپروری بسازید که شش نمبر واقعی امروز این است!

خلاصه بگویم. من یک کابوس دیده ام . کابوسم این است بلوچستانم مثل افغانستان شود. افغانستانی که بگذارید قصه اش را از زبان و قلم مخملباف بشنویم. بخوانید مقاله معروفش را که " بودا در افغانستان تخریب نشد؛ از شرم فرو ریخت"! باز هم سخن خواهم گفت. هرچه بادا باد. هر که هر فکری می کند آزاد است. زمان همه چیز را روشن می کند. تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

مخملباف در  کتاب کوچک جیبی اش  که حاصل اقامتش در افغانستان در خلال ساختن فیلم سفر قندهار است از نقل خاطره ای آغاز می کند با این نتیجه گیری که مردم یک کشور آسیایی مانند کره هم نام افغانستان را چندان نشنیده اند. و اضافه می کند که البته مردم خاورمیانه و اروپا و آمریکا خوب می شناشندش اما با چه تصویر ذهنی ای؟! تصویر ذهنی یک کشور ویران و درگیر جدال خارجی و داخلی دائمی؛ مواد مخدر، افراطیون اسلامگرایی چون طالبان. و سپس می پرسد چرا چنین نباید کشوری فراموش شود برای دنیایی که اسم و رسم را در صلح و ثبات، توریسم و تجارت می دانند.

این را مخملباف نمی گوید و خود از جای دیگر خوانده ام: افغانسان سرزمینی است که حالا دیگر همه نامش را می دانند ولی هیچکس هوس ندارد مسافر آنجا باشد.

مخملباف افغانستان را کشوری بی تصویر می داند. چرا بی تصویر؟ دلایلش را بر می شمرد: اولا نصف جمعیتش که زنان باشند امکان دیده شدن ندارند. اصلا در جائی حضور ندارند که دیده شوند. تلوزیون ندارند ( در زمان طالبان و طبق فتوای شرعی شان)؛ نشریه ای ندارند جز دو نشریه سیاه و سفید فاقد هر گونه عکس و تصویر. عکاسی و نقاشی حرام است. هیچ خبرنگاری حق ورود ندارد و اگر هم به طور خیلی محدود داشته باشد حق برداشت تصویر ندارد. سالن سینما و نمایش فیلم که کجای خود.

در کل دنیا که سالانه دو سه هزار فیلم تولید دارد ناچیزترین سهم مربوط به افغانستان است. سپس اشاره می کند به فیلم معروف "رامبو در افغانستان" که تمامی آن هالیوود و بدون حضور حتی یک بازیگر افغان ساخته شده است.

مخملباف سپس به "لویه جرگه" احمد ابدالی اشاره می کند و می گوید از آن زمان  تا امروز شکلی منصفانه تر و متناسب تر با جامعه افغانستان مطرح نشده است. اما وجود و ماندگاری همین طرح لویه جرگه را خود دلیل درجا زدن و عقب ماندگی آن جامعه دانسته که به معنای عدم گذر آن از فرهنگ دامداری  است.

می گوید در درون افغانستان همه اول پشتونند یا هزاره یا ازبک و تاجیک. حتی گروه های مجاهد افغان نه به عنوان یک ملت یکپارچه در مقابل دشمن خارجی بلکه هر قوم از منطقه خود در برابر هجوم بیگانه دفاع می کرده است.  و  دشمن خارجی که می رفته، هر یک به دره خود برگشته و آن دره را مرکز جهان می پندارد.

هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نمی کنند و بر سر کوچکترین نزاعی خونریزی های دستجمعی بروز می کند. هر قوم افغان  گرفتار در دره و دیواره های جغرافیایی و به تبع آن اسیر دیواره های فرهنگی ناشی از جغرافیای کوهستانی و اقتصاد دامداری خویش است. باور به قومیت چون دره های افغانستان عمیق است.

مخملباف در جایی دیگر زنان را زیر برقع اسیر می داند و می گوید آنجا شنیده است که بسیاری از همین زنان خود معتقدند که اگر از برقع در آمده و چادر بپوشند، سنگ سیاه خواهند شد!

مخملباف کوهستانی بودن افغانستان و نبوده و جاده و راه را دلیل مهمی برای این اوضاع دانسته و می گوید این کوه ها همانطور که چون د‍ژی علیه دشمن متجاوز خارجی عمل می کنند مانع داد و ستد وتبادل فرهنگی بین اقوام هم هستند.  و می گوید همین کوه های صعب العبورند ند مبارزین واقعی و تسلیم ناپذیرافغانستان، نه مردمی گرسنه  آن .  همین کوه ها کافی هستند برای این که افغانستان هیچگاه به طور کامل دست هیچ دشمن خارجی و یا دوست داخلی نیفتد.  

او سپس در باره طالبان می گوید:

وقتی از دور به طالبان می نگری، آنها را یک جریان بنیادگرای خطرناک بی منطق می بینی { یا از دید درونی خودشان مومنان مجاهدی در راه احیاء شرع اسلام } اما وقتی از نزدیک به هر طالب می نگر، یک بچه یتیم پشتون گرسنه می بینی که حالا دیگر طالب بودن شغل او است و گرسنگی علت درس طلبگی خواندنش.  و وقتی به انگیزه طالبان می نگری منافع ملی پاکستان را می بینی. افغان پشتو زبان که به پاکستان می رود چون اشتغالی نمی یابد و سرپناهی، به سرعت جذب دوهزار و چند صد مدرسه طلبگی می شود که پانسیونی آماده است برای سیر کردن گرسنگان پشتونستان.

او می گوید بعد از عقب نشینی شوروی گروه های مجاهد { از سر کینه و عدم تفاهم دائمی } چنان به جنگ داخلی مشغول شدند که نا امنی سراسر افغانستان را فراگرفت و طالبان با شعار امنیت جلو آمد و توانست نظر همه راجلب کند. امنیتی ظاهری که در ان می توان اجرای حدود شرعی در مورد آرایشگران را هم دید که چرا مدل موی فلان جوان را به شیوه کفار سلمانی کرده اند! { و پلیس ریش! با چشمانی غضب آلود در خیابان ها به گشت ارشاد مشغول است و ای اگر نگاه شان به نگاهت گره خورد که حال و روزت واویلا است}

و می گوید موافقان طالبان  نقد آنها را از دیدگاه آزادی و توسعه بی مورد می دانند چرا که ملت بی امنیت و گرسنه در پی امنیتن و شکم سیری است  و چه می داند ازادی و توسعه چیست.

راز انتخاب ملا عمر به نظر مخملباف:

او می گوید در قهوه خانه کنار مرز تلوزیونی را دیده که به برف پاک کن کنترل دار مجهز بوده است! دلیلش را چنین به او می گویند که اینجا هر شخصیتی در تلوزیون ظاهر می شود چون به هرحال متعلق به یک قوم است، بینندگان اقوام دیگر و حتی گاهی از اقوام خودی از سر کینه و نفرت فورا بر صفحه تلوزیون تف می اندازند.  و چون همیه شان ناس بر دهان دارند  صفحه تلوزیون از شدت رنگ ناس دیده نمی شود! وقتی رهبران شان تا به این حد مورد نفرت باشند پس یافتن کسی که مقبول همه باشد ساده نیست. لذا فرد گمنامی بی ادعا و بی تصویر که هرگز عکسی از او منتشر نشده (احتمالا مگر یک مورد) بهتر ین گزینه برای پاکستان بود که سرمایه گذاری اش را روی او کرده و بدین وسیله  از پیش قضاوت و نفرت عمومی به رهبر منتخب پیشگیری کرده باشد.

او می گوید از دانشجو در هرات می پرسد کل افغانستان چند نفر دانشجو دارد او می گوید هزار نفر. می گوید چه  رشته هایی؟ می گوید فقط پزشکی و مهندسی. می پرسد تو چه می خوانی؟ می گوید پزشکی تئوری! می پرسد پزشکی تئوری دیگر چیست؟ می گوید ملا عمر تشریح کالبد انسان را گناه می داند!

او از خاطراتش در اردو گاه مرزی می گوید که مردان افغان حاضر نشدند زیر برقع هم زنان به عنوان صرفا سیاهی لشکر فیلمش ظاهر شوند. می گوید وقتی از او پرسیدم مگر زیر برقع کسی آنهار ا می بیند می گفت ولی می تواند تجسم کند زیر برقع یک زن وجود دارد و از این بی ناموسی بالاتر؟!

همبن بود که اندک مدارس دخترانه موجودبه کلی تعطیل شد. حمام های زنانه  در اردوگاه در کشور ایران هم تعطیل شد.  چرا ممکن است مردی از پشت دیوار عبور  کرده و تجسم کند زنی آن پشت است!

***

حال به خود برگردیم. ما فرسنگ ها پیش تریم و احوال مان مطلوب تر. اگر چه مغصوب روزگاریم اما شکر خدا دیگر نه اینچنین که در قصه های شنیدنش هم کابوس خواهد آورد. اما یک تلنگر به خود بزنیم. چیزهایی از یان قصه تلخ برای مان اشنا و ملموس نیست؟  بعضی از درد ها و درماندگی های مان یکسان نیست؟ نکند ویروسی که به تن آن ها افتاده و چنین افلیج شان کرده در تن ما هم باشد؟ پس نباید هوشیار و برحذر و بود و کاری کرد؟ نباید پی طبیبانی بود که اسرار و امراض مان را خوب می دانند و غصه مان را در سینه پرورده اند؟

اکبر رئیسی- رازگو بلوچ آذر 1390

+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

دورهمی اهالی رسانه استان در نیکشهر از نگاه رازگو بلوچ

دورهمی اهالی رسانه استان در نیکشهر از نگاه رازگو بلوچ

این سومین باری بود که در دورهمی‌های نیکشهر شرکت می کردم. با احتساب دوبار جلسه مشابه در ایرانشهر این پنجمین باری بود که وب نویسان و فعالان رسانه‌ای استان فرصت دیدارعمومی با هم را پیدا می‌کردند. اساسا جای تعجب اینجا است که بجز نیکشهر و ایرانشهر در هیچ جای استان و حتی در چابهار و زاهدان مدعی ثروت و سراوان مدعی علم چنین ظرفیتی به فعل در نیامده است. تا آن‌جا که به ظرف برگردد همه چیز به همت دوستان نیکشهری عالی و حتی فراتر از دفعات پیشین بود. اما در باره مظروف، قدری جای بحث هست که البته به خود ما اهالی قلم بلوچ یا هم استانی‌های همدردمان برمی‌گردد و نه به دست اندرکاران برگزاری که صرفا مسئول بی مزد و مواجب مدیریت و پشتیبانی و هماهنگی و اسپانسرینگ (ظرف) بوده‌اند و با شکوه تمام هم از پس از آن برآمده‌اند.

ضمن یک دست مریزاد از ته دل به آقای محمد بلوچزهی و همه دوستان پشت صحنه و جلوی صحنه برگزاری، اینبار می‌خواهم کمی از کاستی‌های محتوا و مظروف بگویم. نمی‌دانم چرا، ولی اگر صریح و بیرحمانه بگویم، کلیشه و تکرار و شعار و نان به هم قرض دادن‌های به جا و بی‌جا و یا تا حدی نمایش (اگر نگوئیم خودنمایی) و در یک کلام کمی تنزل (اگر نگوئیم ابتذال)  نسبت به سال‌های پیش حس کردم در مقایسه با دردمندی و دغدغه‌هایی عمیق که بوده یا باید باشد. کسی مجادله نکند. دلیلی برای این حسم ندارم. طبعا حسم شخصی و طرحش هم بی‌جا است. ولی گفتنش را بهتر از نگفتن دیدم. مسلما کسی این اظهارات را حمل بر ناراحتی شخصی نمی‌کند؛ چرا که بنده با محبتی که دوستان داشتند اولین کسی بودم که فراخوانده شدم برای تقدیر شدن. ولی وای به روزی که هدف این تجلیل‌ شدنها و جلوی صحنه درخشیدن‌ها باشد. وای به روزی که اهل قلم بلوچ با کوهی از دردمندی‌های ناگفته  و فریادهای سرنداده در بند چهار تقدیر ملی و محلی باشد.

 قرار این نبود. هدف این نبود. می‌دانم دوستانی خواهند رنجید از این رازگویی بی‌هنگام. اعتماد "فوق بنفس" در ترکیب لب و لوچه دختر با اسم بلوچستان هم شاید فرم  پرکششی ایجاد کند(ترکیب جاذبه اروتیسم با شوق قوم پرستی) و خواندنش در جمع بانوان را هم هیچ ایرادی نیست.. ولی وای به روزی که نهایت هدف همین باشد. تشریح ابعاد پروژه بیست سال پیش تولید یک نشریه داخلی به عنوان سنگین ترین دستاورد مسئول ارشاد فلان شهرستان را هیچ ایرادی نیست. ولی وای به روزی که نهایت هنر ما همین باشد. معطل کردن جمع با آن تنگای وقت از پشت تریبون برای جستجو و حضور و غیاب فلان دوست همکار خاص برای ابراز دلتنگی را هیچ ایرادی نیست. ولی وای به روزی که نهایت هدف همین صمیمت‌های روزمره و صنفی باشد. لفاظی‌های ابتدایی رشته روزنامه نگاری را هیچ ایرادی نیست. ولی به روزی که لفظ بر دغدغه بچربد. تشویق فله‌ای را هیچ ایرادی نیست و چه بسا برای انگیزه دادن مفید و لازم هم هست، ولی وای به روزی که دام نمره‌های کیلویی که در دانشگاه‌ها می‌بخشیم دامان ادب و هنر و اندیشه را هم گرفته باشد.

در پایان دو نکته فرعی هم قابل ذکر است. یکی دشت ماتم زده قسمت خانم‌ها که آدم را یاد ظهر عاشورا می‌انداخت و خیمه‌گاه یاران امام حسین، و برخلاف چیزی  بودکه آقای محمد صدیق دهقان مجری صدا کلفت و گردن کلفت مجلس در ابتدای برنامه گفتند. ایشان گفتند خانم ها دارند سنگر به سنگر سمت های مدیریتی را فتح می کنند و چه بسا چند سال بعد با پدیده انقراض نسل مدیران مرد در نیکشهر مواجه شویم (نقل به مضمون است و تعابیر از خودم  است). دیگری نقالی دخترکی که با لهجه فوق العاده جذاب نیکشهری غلیظ ( پرسجو کردم گفتند لهجه روستاهای حوالی نیکشهر است و نه خود شهر که لهجه اهالی از سس هزار جزیزه یا سالاد چهل میوه متنوع‌تر است). متاسفانه با وجود آن لهجه فوق العاده زیبا و غلیظ و حرفه‌ای کلماتش خیلی بلوچی نبود (عقاب و نه شکاریگ، قصر  و نه کلات و...). کاش آن کت زیبای لهجه محلی با کلمات بلوچی اصیل ست شده بود.

اکبر رئیسی - رازگو بلوچ 18/5/95

 

+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

وب نویسی  بلوچ از آغاز تا "بهار وب نویسی بلوچ" – قسمت اول

وب نویسی  بلوچ از آغاز تا "بهار وب نویسی بلوچ" – قسمت اول

سال 83 بود. نوستالژی و دلتنگی غربت از یک طرف و نت پر سرعت دانشگاه دریانوردی مالموی سوئد از طرف دیگر دست به دست هم دادند که از من یک رصد کننده 16 ساعته فضای مجازی بسازند؛ به این امید که بلکه از طریق چشم دوختن به پنجره نت نامی نشانی حرفی اسمی و یا تصویری از  زادگاهم بلوچستان پیدا کنم. آن زمان به حقیقتی وحشتناک پی بردم که تا بخواهی از بقیه نقاط ایران و یا هرجای دیگر دنیا خبر و مطلب و تصویر هست، ولی دریغ از حرفی، نوشته‌ای کوتاه از این خطه مهجور. یادم می‌آید چقدر ذوق کردم وقتی برای اولین بار و بعد از کلی گشتن عکسی از منظره نخل و کوهستان‌های سرباز در نت یافتم و آن را فورا پرینت گرفتم و مثل یک اثر هنری گرانبهاء در اتاق خانه اجاره‌ای‌ام چسباندم. آن روزها هنوز خبری از شبکه‌های اجتماعی امروزی نبود، مگر پدیده‌ای نوپا و ناشناس به نام وب نویسی.حال طبق برداشت‌هایم از آن از سال‌ها تاکنون، تاریخچه وب نویسی بلوچ را تقدیم می‌کنم، با تاکید بر این واقعیت که مطلب حاضر صرفا محصول حافظه شخصی است و ممکن است از دقت و جامعیت کافی برخوردار نباشد.

1- وب نویسی فارسی: وب نویسی فارسی با دو نام گره خورده: سلمان جریری اولین وب نویس (شهریور سال 1380) ، و دوم "حسین درخشان" که  پدر وبلاگ نویسی ایران نامیده شده و چرخش و جنجال‌های سیاسی جالب توجهی در کارنامه خود دارد. وبلاگ "صبحانه" ایشان اولین تصویری است که از آن دوران به ذهن دارم.

2- وب نویسی بلوچ‌ها طبعا به دلیل دسترسی تکنولوژیکی توسط بلوچ‌های خارج از کشور آغاز شد و بیشتر در سه محور قابل ارزیابی است:

الف) وب سایت‌های عمدتا سیاسی اپوزسیون خارج از کشور بلوچ که ادامه دهنده بحث‌ و چالش‌های اوایل انقلاب هستند. به عبارتی آن‌ها به جای نشریات پلی کپی و استنسیل قدیم، بیانه و تحلیل‌های حزبی خاص دوران انقلاب را آوردند روی پدیده نوظهور وب. عده‌ای شاه‌پرست و در رویای برگشت به عقب کردن تاریخ، عده‌ای چریک سوسیالیست همزمان ضدشاه و ضد خان و در عین حال ضد انقلاب، و عده‌ای نیز انقلابیون و یا فعالان فرهنگی سابق و ضدانقلاب‌های بعدی به دلیل گرایشات (و یا اتهامات) قوم‌گرایانه. در کنار سایت‌های مذکور یک وبلاگ  هم بود بنام "عبدالقادر بلوچ" که با ادبیات طنز اپوزسیونی می‌نوشت و البته مخاطبانش عمدتا حلقه‌های سیاسی غیر بلوچ خارج از کشور بودند.

ب) فعالان ادبی و قومی با محوریت بلوچ‌های ساکن پاکستان. وب سایت "سرباز.دات کام" شاخص ترین و جامع ترین شان بود که کلکسیونی از هنر، ادبیات، موسیقی و تصاویر بلوچی را گردهم آورده بود و طرفداران قابل توجهی هم پیدا کرده بود.

ج) اندک وبلاگ های پراکنده شخصی و طایفه‌ای که معمولا ایستا و کم تحرک بودند. منجمله وبلاگی بنام "بلوچ‌خان" از آن دوران به یادم مانده است.

3- اولین وبلاگی که جنجال‌های انتخاباتی را روی نت برد وبلاگی موقت و ظاهرا گمنام بود که انتخابات مجلس ایرانشهر و دسته بندی ‌های سیاسی آن را  تحلیل کرد و به دلیل القاء تقابل بلوچ‌های ایرانشهر و ناسیونالیست خواندن بعضی‌‌شان به شدت مورد واکنش  منفی قرار گرفت و فورا بعد از چند روز  آن را تعطیل کرد (سال 1383 -  مجلس هفتم). طبق اطلاعات غیر مستدل بعدی گویا وبلاگ وزین و  قابل اعتنای  "پیام بلوج" فرزند همان وبلاگ معدوم است. از ارائه اطلاعات بیشتر و منجمله نام موسس به دلیل احتمال عدم رضایت‌شان معذوریم.

4-1- در مرحله چهارم وبلاگ نویسی این مذهبی‌های بلوچ  بودند که این پتانسیل تبلیغی را کشف کرده و با شدت هرچه تمام‌تر سمت آن هجوم می‌آورند. البته محتوای این وبلاگ‌ها جز بازنشر افکار عامه مذهبی فراتر نمی رود. ولی تنها وب نویس شاخص و قابل اعتنای مذهبی که تولید محتوا هم داشت وبلاگ "ابوعمار" مولوی عبدالمجید شه بخش بود.

4-2-  همزمان، وبلاگ‌های قومیتی با ترجیع‌بند تکراری توصیف قوم بلوچ توسط فردوسی و خواستگاه بلوچ‌ها سربرآوردند که جز این تکرار تولید محتوای خاصی نداشتند.

4-3-  سری وبلاگ‌های پهره آقای خسرو ملازهی ساکن سوئد (بازنشر دهنده مطالب خبری سیاسی اجتماعی) در این مقطع به شدت فعال بودند.

5- وبلاگ رازگو بلوچ در سال 1385 نخست در بلاگسپات با هدف نقد و تلنگر فرهنگی و اجتماعی جامعه اعم از نقد قدرت حاکمه و نیز نقد سنت های بازدارنده محلی شروع بکار کرد.در آن مقطع نت به شکل گسترده و فراگیر در منطقه بلوچستان وجود نداشت و خوانندگان رازگو بلوچ بیشتر دو طیف معدود نخبگان داخلی و سیاسی-فرهنگی‌های خارج از کشور بودند.حساسیت‌های منفی بخش مقاوم جامعه نسبت به تغییر از یک طرف و استقبال قشری که علاقمند به مباحت نو بودند گرمای خاصی به فضای کار بخشید اما با فیلتر شدن وبلاگ وقفه‌ای در کار آن بوجود آمد تا اینکه بعدها در بلاگفا سر برآورد  و شاهد مقطعی پر جنب و جوش شد که به قول محبت آمیز عزیزان "بهار وب نویسی بلوچ" نام گرفت.  ( شرح آن در قسمت دوم خواهد آمد)

ادامه در قسمت دوم: بهار وب نویسی بلوچ

+ نوشته شده در  یکشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

بازنشر مطالب فیسبوکی سه چهار روز اخیر

مطلب شماره 1

زمان شاه شده، یا داریم فیلمفارسی می‌بینیم؟
خواستیم از کردها و داعش و انفجار وحشتناک امروز بنویسیم که مطلب فیسبوکی خانم نرگس براهویی روزنامه نگار کمی منحرف‌مان کرد سر به سر بعضی آدم گنده‌ها بگذاریم. آنهم با ان موضوع کمی تا قسمتی 18+. همه این موضوعات تقریبا مشاهدات 24 ساعت اخیر هستند:
1- خانمی بنام  شهرزاد قلی خانی که معلوم نیست چطور و از کجا یکدفعه شد مسئول بازرسی صدا و سیما، حالا عکسی  با رئیسش سرفراز مدیر صدا و سیمای سابق منتشر کرده بود آنهم حین تفرج از طبیعت کشور عمان (طوری... که دلها را مسقیما  می برد سمت شعر مشکتی مهروک خودمان).
2- خانمی بنام مهناز آرمین که معلوم نیست چطور و از کجا یکدفعه شد طراح لباس‌های ورزشکاران المپیک، عکسی که از طرحهای جنجالی لباس های المپیک منتشر کرد که پا به پایش جناب کفاشیان با عشوه و لبخند حضوری تمام دارد.
3- عکسی که  از خانم جذاب سلبریتی پاکستانی (قندیل بلوچ) با یکی از مفتی اعظم‌های بزرگ گرفته و حتی با طنازی تمام کلاه بره‌ای مفتی اعظم را برداشته و سرش خودش گذاشته و با لبی غنچه‌ای سلفی میگیرد.  البته گویا این روحانی بزرگ و سرشناس  بعد از لو رفتن ماجرا توسط دختر فموده اند این دختر را فقط به قصد ارشاد فراخوانده اند! ولی گویا قرار بوده این ارشاد با اندکی ریلکیشن هم قاطی باشد. خب چه ایرادی دارد؟ دختر فاش کرده که مفتی صاحب مستقمیا رفته سر وقت اصل مطلب و  از آن جور پیشنهادها  هم کرده و حتی روزه‌اش را بعنوان پیش مقدمه کار شکسته. بماند که بیچاره دختر به خاطر همین افشاگری بود یا هر چیز دیگر، سرش را همین چند روز پیش به باد داد. 
4- ویدوی یک روحانی خیلی گنده  (هم از لحاظ هیکل و ظاهر و  هم جایگاه) که وکیل مجلس افغانستان هم هست و یک خانم جوان خبرنگار که سعی دارد نظر او را نسبت به حقوق و مطالبات زنان  کمی مساعدتر کند و شکایاتی هم از بعضی برخوردهای زن ستیزانه دارد که مولوی صاحب یکدفعه اخم می کند و یک تیکه جنسی تهدید آمیز غیرقابل نوشتن همان جلوی دوربین به او می‌گوید! جالب است که بعدا که مستی‌اش خوابیده و عقل و هوشش برجا آمده به جای عذرخواهی با پررویی تمام اصل مصاحه  ضبط شده با کیفیت کاملا واضح  را حاشا می کند!
5- روزنامه‌ای که مثلا برای ارزش‌ها جیغ بنفش میزند آمده عکس کلی هنرمند زن هموطنش را کنار هم چیده و سط‌شان خیلی درشت تیتر زده: «دیوث!»
نمی دانم واقعا چه نتیجه‌ای بگیرم که حق مطلب ادا شود. رابطه مردم ربطی به ما یکی ندارد. و بدترین کار هم قضاوت کردن مردم  و تجسس در احوال خصوصی شان است.  ولی آنجور جا نماز آب کشیدن و مقدس مابی و بگیر و ببند با این لایف استایل کمی جور در نمی آید.

 

مطلب شماره 2

خدا را شکر! فکر کنم معالجه شدم رفت.
امروز حالم خوب است.  نه که خوب باشد. اتفاقا توی اوج سینوزیت و سرماخوردگی بعد از سفر تابستانی هستم. ولی  در کمال تعجب حس کردم خیلی ریلکسم و حساسیت مزخرفم نسبت به اخبار ترور را از دست داده‌ام. وگرنه  اوضاع آنقدر خراب بود که قرار بود حتی بخاطرش بروم دکتر. نرفتم فقط چون  گفتند متخصشش هنوز فارغ التحصیل نشده. یعنی رشته‌اش تاسیس نشده. آخر روزی نبود این چند ساله که خبر از کشتار و ترور و آدم سوزی توی قفس و امثالهم نباشد. و هر روزمان هم زهرمار می‌شد.... ولی امروز شکر خدا دیروز اوضاع آنقدر قاتی پاتی شد توی دنیای خبرهای ترور که مغزم هنگ کرد و دکمه اجکت را زد و خودش را خلاص کرد: تازه داشتم با قندیل سلبریتی بلوچ آشنا میشدم آن هم بعد از قتلش توسط برادر در مولتان پاکستان که جنجال جوان هفت تیر کش ایرانی توی المان برپا شد. همان شب باز جایی خواندم که باز یک با تبر افتاده جان مسافران فلان شهر اروپایی. هنوز درست حلاجی نکرده بودم که  خبر آمد تجمع هزاره‌ای ها توی افغانستان رفت هوا! بماند که همین دور پیشش طرف با کامیون رفته بود تو ملاج مردم مشغول جشن توی فرانسه. بماند که اردوغان بیچاره با آن معرکه‌اش رفت ته جدول. بابا دو گرم مغز آدمیزاد است با چهار بند مویرگ  قد کرک مورچه، سرور ناسا و میکروسافت نیست که با لوله‌های هشت اینچی خنک می‌شود.

 

مطلب شماره 3

در تمام تاریخ هفت هزار ساله بشر، دنیا تا به این اندازه "فیلم" نبوده است!
این است آخرین احساسی که نسبت به دور و بر دارم. هرجایش انگشت بگذاری، شده یک نمایش و بس.
نه خیر کاری با فیلم اخیر کودتای اردوغان (یا مثلا کودتا علیه اردوغان) ندارم. آن بابا با وجود آن مهارت خارق العاده حالا حالاها باید مشق سیاه بازی کند نزد اساتید مسلم و صاحب نام این فن. به لیست امید و فیلم اعتدالی‌های اخیر مجلس و امثالهم هم کاری ندارم. آن که نتیجه‌اش دور از انتظار نبود. به دغدغه های فیلمکی  آن بابای گنده... رفیق فابریک احمدی‌نژاد هم کار ندارم که گردنش اندازه کمر سه تا مثل من بود و پلاکارد دست گرفته توی سفر کرمانشاه روحانی که "نان نداریم بخوریم، برجام پیشکش"، و رندی کامنت داده بود بیا منو هم بخور! حتی کاری به آن انتحاری اسیر شده عراق هم ندارم  که چاشنی‌اش از سر بدشناسی نترکیده بود و با عصبانیت فریاد می‌زد نامردید اگر مرا قبل از ساعت دو نکشید و البته قبل از کشتن یک قاشق ندهید دستم ، چون قرار ضیافت ناهار دستجمعی با پیغمبر دارم. (بماند که فیلمش را لابد بدخواهان درآورده بودند ولی از این جماعت چنین حرکاتی بعید هم نبوده). در یک کلام به این فیلم‌های سطح اکران عمومی ملی و بین المللی کاری ندارم برمیگردم به زندگی ساده و جمع و جور خودمان: نگاه که می کنم  می بینم جلسه اداری میگریم، نمایش. دانشگاه درس میدهیم: نمایش.  سفر می‌رویم: برای نمایش. اثاثیه منزل می‌خریم برای نمایش. لباس میخریم: نمایش.. وسیله تردد میخریم: نمایش. دکترا میگیریم: فقط و فقط تردید نکنید برای نمایش. حتی کار فکری میکنیم و مثلا رمان می نویسیم معلوم میشود دنیای نشر هم فقط دنبال یک چیز است است : نمایش. چه میخواهد نمایش مقدس مابی و حزب‌الهی بازی باشد، و یا عشقولانه‌های بازاری، یا نمایش پز روشنفکری و کلماتی چون  شانزه لیزه و نسکافه‌ و سیگار و رب دشامبر و خاک باران خورده و طعم گس و ... و در نتیجه عزیزی چون دکتر محمود زند مقدم در  سن هشتاد نود سالگی و نوشتن شش جلد "حکایت بلوچ" داد در دهد که حتی یک ناشر در این کشور درندشت پیدا نشده که برای جلد آخر این مجموعه سرمایه‌گذاری کند. چون نمایش دره‌های 50 سال پیش بلوچستان دیگر نه پز روشنفکری است، نه ندای انقلابی و نه تویش خبری از عشقولانه‌های دختر دبیرستانی‌های بالای شهری است.
اکبر رئیسی
رازگو بلوچ

+ نوشته شده در  پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

عنوان ندارد...

بهوش باید بود که حاصل رویاهای دیگران مشغول مان نکند، زندگی فشردن پنجه پا بر پدال پرادو نیست، زندگی انباشتن فیسبوک از پست های خوشگل نیست، زندگی مالیدن انگشت بر موبایل اندرویدی و دوربین هشت مگا پیکسل نیست، زندگی از حفظ دانستن لیریک تازه ترین آهنگ لیدی گاگا نیست، زندگی تدریس دانشگاه و صندلی مدیرکلی نیست،  زندگی نمایش مبلمان خانه به مهمانان نیست، زندگی کف زدن به گل دقیقه نود لیونل مسی هم نیست، زندگی چیزی نیست جز بیرون کشیدن و آفتاب دادن رویاهای ماسیده پستوها ولو حاصلش سال ها ندیده شدن باشد. فقط یک بار به دنیا می آئیم، زندگی وصلت با آن عروس رویایی است که به امید تو در حجله دندان هایش ریخته است. فرصت ثمر رسیدن گل در این بازی نود دقیقه و نود سال نیست، گاه نود هزاره می تواند باشد. به گل دقیقه اخر خود اندیشید.  

اکبر رئیسی  

+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

به دنبال انتهاء - قسمت اول

کسانی که رشته مدیریت  و امثالهم تحصیل کرده اند و با نظریه سیستم ها آشنایند این مطلب را دوبار بخوانند: 

....پیش از رفتن رقاصه معابد پیرمردی را به من معرفی کرد و گفت این هم هم درد ما است و همراه مان خواهد آمد. توضیح بیشتری نداد. و راهی شدیم.

رد پای مان ر اگر کسی می شمرد، سر به ترلیاردها ترلیارد می زد. ولی همچنان می رفتیم. همه چیز شبحی  غبار گونه از ریگزاری که جز توهم وجود نبود، تا آن که سرانجام روبروي مان يك ديوار ایستاد. سرد و صاف و خاكستري، بدون هيچ طرح و برجستگي. گويي كه امتداد همان دشت عور است كه ترلیاردها ترلیارد سال نوری بر آن گام نهاده بودیم. گام ها ايستاد و زبانها به كار گرفته شد:

مي خواهيم به انتهاي خط برويم. سوالي داريم كه گفته اند آن جا يكي جواب خواهد داد. كمي خم شو تا بتوانيم به راه مان ادامه دهيم.

شما ها ديوانه ايد. اين پشت كه چيزي نيست. هر چه هست منم. منم خود "انتها". سوال تان را از من بپرسيد.

این جواب یک آخر خطی نباید باشد. لطفا اندكي خم شو كه بتوانيم بدانسو برویم.

معلوم است كه ديوار چنين اهانت و حقارتي را نمي پذيرد. ناديده اش انگاشته بودیم و انتظار همكاري هم داشتیم. اگر به او بود تا ابدیت قد می کشید و مانع مان می شد. ولي نمي توانست . حد او همین گویا بود. كار خود را بلد بودیم.  وقتي براي ايستادن و تامل نداشتیم. تقلا كردیم. چنگ انداختیم و خود را بالا کشانیدم. تا به خود آمدیم دیدم  كه آن سوي ديواریم. دروغ گفته بود. يا شايد هرگز آن سویش را نديده بود. شايد هم دیده بود و نمي توانست باور كند ورای او هم چیزی هست: یک عرابه پیر، یا چهار چرخ فرسوده، هر چه که بشود نامش را گذاشت همان كنار ديوار بود. افتاب خورده و رنگ ورو رفته. ولی هنوز چهار چزخش سرپا بود.

دست و لباسي تكاندیم و خطابش كردیم: ما را نمي رساني به انتهاء؟ سوالي داريم. گفته اند كسي آن جا جواب خواهد داد.

عرابه از چرت گويا ابدي اش به در امد و نگاهي كرد به دور بر و گفت:

جز من چيزي اينجا هست؟ و با قهقهه ای ادامه داد:

جز من و این دیوار کناری و آن یکی دیگر که آن روبرو است  چيزي ديگر اين جا نيست. شما بين این دو ديوار گرفتاريد. شما حالا اين وسط در فقدان محض گرفتارید. این را نجار پیری که مرا می ساخت گفته است.

سپس لحن مايوسش كمي ارزومندانه تر شد:

ولی کاش دست کم دو اسب بايد وجود مي داشت كه من از اين خمودگي ابدي به در ايم..مي دانيد. تا يادم است كنار اين ديوارم. تا به عمرم جم نخورده ام. افتاب است كه مي ايد و مي رود، و اين دو ديوار بي رنگ كه معلوم نيست آن ها من زل زده اند يا من به ان ها.

ولي حالا ما هستيم. مي بيني كه اين طلسم فقدان را که می گویی شكسته ايم. اسب نه، ولی راکب که هستیم. شايد تو هم بتواني بشكني اين خمودگي به قول خودت ابدي را با ما.

عرابه مردد نگاه خریدارانه ای بهمان نگاهی انداخت. امان ندادیم؛ به تردیدش حمله ور شدیم. بی محابا رويش نشستیم. عرابه مصمم یا غرق در ابهام، تكاني به خود داد. مخمل زير نشيمنگاه مان ناگهان لرزيد.صداي ترقي برخاست و عرابه حركت كرد، و مربعی سفيد قد ابعادش را  زير پا به جا گذاشت. ديگر تاختن چهار نعل آن و جست و خيزهاي بي محابايش بود كه به جنگ سکون ابدی مي رفت.

تا ديوار روبرو چندان راه نبود. ولي نیک که دیدیم، ديوار نبود. آن چه عرابه ديوار مي پنداشت يك دروازه بود، دروازه ای درست همرنگ ديوار پيشين، سرد و خاكستري و بي هیچ برجستگي.

این را وقتی فهمیدیم که صدایش کردیم دیوار عزیز لطفا اندکی پائین شو و اجازه عبورمان ده. ولي او با لحنی که گویا به او برخورده بود جواب تندی داد:

افسوس که نمی خواهم بعد از يك انتظار "ازلي" اين اولين فرصت طلايي براي  گشوده شدن را از كف بدهم، من ترلیاردها ترلیارد سال است به انتظار تقاضای گشوده شدن نشسته ام و خاک های سرگردان بیابان به تن می مالم. و الا مگر می شد اين لفظ جاهلانه تان را نشنیده گرفت. فرق بین دروازه و دیوار نمی دانید؟ دروازه سلطان دیوار است.

عذرخواهی کردیم. او مغرورانه ادامه داد:

 افسوس كه منطق درونم حکم می کند که خود را از لذت گشوده شدن محروم نکنم، و الا به تان مي گفتم آن طرف هيچ چیزی نيست و من دروازه فقدانم.

و باز شد. آن ها فرصت را غنيمت شمردند. به اندازه كافي با عرابه و ديوار اولي باره فقدان چانه زني كرده بودند. عرابه هم دیگر براي برگشت هم معطل نكرد. بیچاره شاید تا به آن روز آنجا را از نزدیک ندیده و به دوري و ترک عادت هم عادت نكرده بود. ما بی هیچ پاسخی داخل شدیم. تا چشم كار مي كرد دشت بود؛ به جز يك سياهه باريك و بلند كه به نظر يك درخت مي امد. همينطور هم بود. يك سرو كوهي. تنه اش قطر ده ادميزاد را داشت و از درون پوسيده بود و در حفره اش چهار ادميزاد جا مي شد. شاخ و برگ به هم پيچانش سبز متمايل به آبي بود. وسط آن حياط بيابان گونه چه مي كرد، خود سوالي اساسي بود. تا نزديك شدیم خود جواب اين پرسش را داد:

اين حياط را براي من گسترده اند. نباتی ديگر هم حق روئيدن ندارد. از ازل همه چيز براي من بوده. حتي آن دروازه و ديوار، و عرابه اي كه زائران مرا مي اورد. افسوس كه این چرخ شکسته وامانده تاكنون جز شما كسي را نياورده.

سوال خود را تكرار كردیم:

حال كه مي گويی اين حياط مال تو و براي تو است، لابد می دانی انتهايش كجا است. سوالي داريم. ان جا گویا كسي هست جواب مان را بدهد.

سرو كوهي عصبي شد:

می گوئید چشمان به اين تیزی من دروغ می گویند؟! جز من كسي دیگر کو؟! سوال تان را بپرسيد و جواب بگيريد و برگرديد. تا به عمرم زائر بي ملاحظه اي چون شما نداشته ام!

ما هم كمي عصبي شده بودیم. بس که این ترجیع بند من انتهای خطم و کسی فراتر از من نیست را می شنیدیم. براي همين صداي مان بلند شد. ولی تا خواستیم چيزي بگوئیم زير پاي درخت ناله سگي برخاست:

چرت ظهرم را آشفته كرديد. چه مي خواهيد؟! كسي خانه نيست. كسي خانه نبوده. اين خانه ارباب ندارد. هیچ وقت هم نداشته.

نگاه ها به پائين برگشت. سگ قهوه اي و كوچلوي پوزه سياهي بود كه خود و دمش را گرد كرده بود و در حفره پای درخت پناه داده بود. پوزه اش را تازه از زير دستهايش در اورد و كمي دور و بر را بو كشيد. چون خيالش راحت شد در ادامه گفت:

باز هم مصيبت! به هر كه برسد همين را بايد بگويم. چند بار آخر؟ همه فكر مي كنند اربابي در اين خانه است. نیست. فقط من مانده ام از اهالی خانه و بس.

سگ بهت ما را که دید خنديد:

پس شما هم باور نداريد! حق دارید. قبل از شما کسی نیامده که بخواهد تائیدم کند. بروید داخل و به چشم خودتان ببينيد. خانه همين چند قدمي است.  من ترلیاردها ترلیارد سال می شود اینجا نگهبانم و ندیده ام اربابی به خانه باشد. روزهایم را  فرط بیکاری پای این سرو مرده سر می کنم. شنیده ام بیچاره روزگاری زنده و شاداب بوده. حالا ترلیلردها سال که است مرده و ریشه اش هم پوسید رفت.

نگاه مان به سمتي چرخيده بود كه سگ مي گفت. مي شد سياهه خانه را تشخيص داد. سياهه اي كه تا پيش از اين نديده بودیمش. و راه افتادیم. سگ پشت سرمان ناليد:

ارباب ندیده ام دوستان ديگري ندارد كه به ديدنش بياند؟! مردم از كسالت "ازلي". حتي دزدي هم به اين خانه نمي زند كه پاچه ای بگیرم و سر و صدايي بكنم!

خانه اي بود معمولي. چون خانه هاي ديگر. اما بزرگ.  با شقف شيرواني و آجر هاي رنگي. سرسرايي هم به نظر مي امد كه پيش رو  شان باشد..... ادامه دارد

اکبر رئیسی

+ نوشته شده در  یکشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

باخت سنگین جامعه مدنی و دانشگاهی بلوچ در بدو دولت تدبیر و امید

باخت سنگین جامعه مدنی و دانشگاهی بلوچ در بدو دولت تدبیر و امید

وقتی پیش بینی های منفی آدم در باره جامعه خود به سرعت و با بدترین شکل ممکن درست در می آید، آدم می ماند که خوش شود به صحت نگاه خود که با بی توجهی انکار می شده و یا نگران تر شود به وضع موجود و وخیم تر شدن آینده. وقتی از ضعف و بی هویتی و عدم انسجام جامعه مدنی و دانشگاهی بلوچ می گفتیم و می نوشتیم نگاه های تندی از سوی بعضی مخاطبان خاص به ما می شد که بدبینی شما از سر ناآگاهی و عدم حضور در ارکان اجتماع هست و بعضی نیز با تردید و بی تفاوتی دنبال مان می کردند. هنوز لحن تند نعضی نسل دومی ها در گوش مان است که غرق در توهم می گفتند ارکان سنتی و عقیدتی جامعه دست ما می چرخد و وزوز شما خرمگس های معرکه به هیچ نمی ارزد. بعضی شان چنان از نفوذ خود بین سرداران و ملایان و محافل شبه مافیایی و حتی تصمیم گیرندگان بالادستی مرکز سرخوش بودند که خود را از همان اول بر صندلی سمت های بالا می دیدند و به شکرانه آن هویت خود را نه در روشنگری و میل به افکار منتقدانه بلکه در دنباله رویی کورکورانه و پادویی آنان می دیدند. ولی ورق توهم چه زود به سمت واقعیت ها برگشت و حالا باید چهره بعضی ها تماشایی باشد. قصد طعنه زدن نیست که از ان سودی برنمی آید. اما هشدار باید داد که باز هم در بر همان پاشنه خواهد چرخید مگر آن که به بازاندیشی در باره ارکان اجتماع و نقد از درون روی آوریم.

هیاهوی انتخاب شهرداری کلان شهر زاهدان برای این تلنگر به قدر خود کافی بود که انتخاب شوک برانگیز هیئت مدیره و مدیرعامل منطقه آزاد چابهار بر شوری این آش افزود. از حق نباید گذاشت، نه انتخاب مدیریت شهری زاهدان نامطلوب تر از پیش است و نه مدیران عامل پیشین منطقه آزاد در بی تفاوتی به جامعه محلی جایی برای بدتر شدن اوضاع باقی گذاشته اند که بخواهیم نگران چیزی از آن بدتر باشیم. و نه استخدام های محلی حال و وضع خوبی داشته اند که بترسیم منبعد استخدام های اتوبوسی و فله ای و فامیلی کار را بدتر خواهند کرد.

اما آنچه در این میان باعث نگرانی دوصد چندان است عیان شدن لختی تن پادشاهی متوهم به نام بعضی تحصیلکردگان است که حالا دیگر پیر و جوان و صغیر و کبیر به چشم خود دیدند و فریاد کردند. هیچ کس آنان را به بازی نگرفت چون خود هویت بازیچه شدن را بر خود برگزیده بودند. حالا دیگر به روشنی درخشش افتاب معلوم شد که جامعه محلی ما را نه درسخواندگان و نه فعالان اجتماعی که تشکیلات محفلی می چرخانند و از آن بدتر این که مرکز حتی از نوع تدبیر و امیدش نیز نه بدنه جامعه و صدای فعالان بلکه فقط صدای همان محافل خاص و فرصت طلبان اتفاقا بی هیاهو و پنهانکار را می شنود و می بیند. ضرب المثلی بلوچی هست که می گوید "می خواهی تمام شهر را بسوزان، اما صدایش را در نیاور." این استراتژی متاسفانه بسیار موفق و همیشگی فرصت طلبان است. باید پذیرفت در شهرکوران نه دو چشم بصیرت که فقط یک چشم اما چشمی فرصت شناس باید داشت. و اما باید دید این دو تلنگر برای زدودن زنگار چشم ها مان کافی بوده است یا نه. و ما علینا الا البلاغ!

رازگو بلوچ- 19 مهر 1392

+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

یک عذر خواهی و توضیح در باره فعالیت آتی وبلاگی مان

بدلیل مسافرت و معذوریت های دیگر  فعالیت این وبلاگ  تا اطلاع ثانوی متوقف شده و برای آن که شرمنده سرزدن و ابراز محبت شما عزیزان نباشم خواهشمند است مطالب اینجانب را در وبلاگ "مرز ارتباط " ، "نوهان" و سایر پایگاه های فعال دنبال بفرمائید.

رازگو بلوچ

محمد اکبر رئیسی

 rakbar2005@yahoo.com

 socialwriter@gmail.com

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی 

این جدال شیعه و سنی نیست، تخریب علقه های ملی است!

این جدال شیعه و سنی نیست، تخریب علقه های ملی است!

خدا کند دروغ باشد، ولی گویا نیست، هر چند مستقیما ندیده و نشنیده ام. ولی اگر حقیقت باشد که یک ایت الله اهل قم چنین به دخنران ایرانی خطه بلوچستان اهانت کرده است باید گفت نه شرم بر او که شرم بر همه ما ایرانی ها اگر بشنویم و بی تفاوت بگذریم؛ گویا گفته شده دخترانی از بلوچستان ایران برای جهاد نکاح به سوریه عزیمت کرده اند!

طرف خطابم آن بخش از مدعیان اخلاق و دین نیست که نان شان در نفرت پراکنی است و نام و نشان شان در حاشیه سازی. خطابم حتی به آن بعضی هایی که در لفظ خود را شیعه معتدل می نامند ولی  ته دل شان غنج می رود وقتی به راحتی با انگ وهابیت هر بیچاره بی خبری را از میدان به  در می کنند و به سکوت وامی دارند. طرف خطابم به آن هایی هم نیست که با نگاهی عاقل اندر سفیه همه این ها را جنگ هفتاد و دو ملت می دانند و خود را فارغ و فراتر از این هیاهو ها، طرف خطابم همان هایی است که دم از ایرانیت می زنند، روشنفکرانه از ارزشمندی تمام ایرانیان و برابری دست کم بالقوه آن ها می گویند. همان هایی که حساب خود را از افراطیون جدا و طرفدار اصلاح و اعتدال می دانند، همان هایی که از حقوق شهروندی می گویند. همان هایی که می گویند چو ایران نباشد تن من مباد.

به همان ها می گویم بوی گند نفرت و اهانت را شنیدید و سر از لحاف بر نکشیدید. اهانت به دختران ایرانی را شنیدید و رگ های گردن تان متورم نشد. قلم های تان به کار نیفتاد. فریاد تان بلند نشد. آیا شما هم در عمل با همان ها هماوا نشده اید؟  آبا با این گونه بی تفاوتی های تاریخی خود نسبت به یک قومیت دورمانده از مرکز و بی صدا و بی رسانه در این تفرقه افکنی شریک نیستید؟ مگر تکلیف روشنفکر فهم حقایق فراتر از ظواهر و دفاع از آنی که یارای گفتن ندارد نیست؟

نه خیر، اشتباه نکنید؛ این جنگ لفظی مرسوم بعضی نفرت پراکنان شیعه و سنی نیست که خبر کذب مشمئز کننده عزیمت دختران ایرانی تان، دختران بلوچ را به جهاد سوریه در رسانه ها عربده می کشند، این بدعت شومی است دیگر که افراط گرایان نفرت پراکن در تخریب حلقه ها و علقه های ملی بنا نهاده اند. روشنفکران اهل درایت و دوراندیشی، قلم به دستان ازاده، اهالی رسانه و صاحب نفوذ کلام، مسئولان خیرخواه و دوراندیش، چنین بدعتی شوم را برای این کشور آیا می شود  پذیرا شد و با بی تفاوتی بر آن چشم بست؟

رازگو بلوچ

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

آینده سیاسی در ملل اهل سنت

آینده سیاسی در ملل اهل سنت

حوادث شتابنده مصر و رخدادهای ولو محدودتری در تونس، اعتراضات چند وقت پیش ترکیه و وضعیت اسلامگرایی در پاکستان و افغانستان و بخش هایی از افریقا که تحت سیطره القاعده است و وضعیت متزلزل امرای شبه جزیره عرب در مجموع می توانند برشی از ان چه پیش روی ملل اسلامی است را نشان دهند.

پس از هشت دهه تلاش وزن اسلامگرایان مصری طی یک دوقطبی شدید و بی سابقه به میزان یک چهارم جمعیت مصر برآورد می شود که به اسلامگرایی رای داده و برای پاسداشتش ایام بسیاری در خیابان ماندند. کم توجهی به خواسته های غیرمسلمانان و مسلمانانی که اولویت شان توسعه و اقتصاد بود حاصل کارشان را به دست نظامیانی سپرد که در تضاد منافع شان با دموکراسی کمتر می شود تردید کرد. محکومیت البرادعی سکولار توسط ارتش بدلیل عدم همراهی با خشونت در یک طرف و همچنین و اقدام به محکومیت ترور اخیر وزیر کشور توسط جبهه اسلامگرایان با محوریت اخوان در طرف دیگر نشان می دهد رقابت ها بر خلاف تصور عامه بین اسلام و سکولاریسم نبوده و جبهه نهایی باید بین آنان و هر دو نوع دیکتاتوری نظامی ملی و خشونت طلبان عقیدتی باشد.

وضعیت تونس هم موید همین واقعیت است. تونس که با رویه ای مسلط تر در اختیار اسلام گرایان قرار گرفت با خطری مهمتر روبرو شد که خوشبختانه در مصر جدی نبود: اسلامگرایانی که خون دیگر مسلمانان را چون آب خوردن حلال می دانند و از زیر سنگ هم برایش توجیه مقدس پیدا می کنند. حال این نه مخالفان بلکه عموم مردم و حتی دولت اسلامگرا با محوریت غنوشی است که در برابر شان اظهار عجز و نگرانی می کند و حتی بسان افغانستان ناچار است علیه شان در تدارک جنگ باشد. دو ترور بزرگ شخصیت های سکولار مخالف حالا دیگر چیزی نیست که بتوان در چارچوب رقابت دوقطبی اسلام سیاسی و سکولار برآورد کرد.

لیبی که حتی بعد پیروزی بر دیکتاتور معروفش هم هنوز با فرهنگ قبیله ای اش دست و پنجه نرم می کند ناچار بود با قوی ترین گروه های خشونت طلب عقیدتی دست و پنجه نرم کند.

در سوریه نیز اگر چه اجماع بر محکومیت حکومیت اقلیت علوی و پاسخ خشونت آمیز شدید به معترضان مسالمت آمیز اولیه وجود داشته است اما قوت گرفتن خشونت طلبان عقیدتی حالا دیگر بجز یکی دو کشور خاص تقریبا همه و منجمله مخالفان سرسخت اسد نیز را نگران کرده است.

تصویر پیشین ترکیه که تا چندی پیش الگوی نسبتا مقبول اسلام سیاسی در جهان اهل سنت بود بعد از عدم پاسخ مدنی به اعتراضات اخیر به شدت تار و دستخوش تردیدها است. هرچند همان زمان نیز به دلیل تضییع حقوق کردها و حتی انکار هویت شان از سوی جهان مدرن مورد انتقاد جدی بود.

در پاکستان نیز از قدیم اسلام گرایان دارای رای فراگیر نبوده و حتی حزب ظاهرا معتدلی چون جماعت اسلامی نیز بارها از فرستادن رئیس خود قاضی حسین احمد به پارلمان باز مانده است. بمبگذاری در همه نوع اماکن به عنوان کمترین اقدام برای اظهار وجود و حوادث جاری مناطق قبایلی به بازگویی و تحلیل ندارد.

در افغانستان نیز هزاران تجربه تلخ از خشونت طلبی پیش رو است. به جان هم افتادن مجاهدین سر قدرت هیمنه قهرمانی و مشروعیت آنان را پس از خروج روس ها به سرعت از بین برد و اخلاف شان طالبان نیز هنوز هم که هست حتی بعد خروج آمریکایی ها جدال خونین شان را با دولت محلی و پلیس و مردم ادامه می دهند.

به آتش کشیده شدن مدرسه دخترانه در نیجریه توسط همین تفکر درست چند روز بعد از زمانی صورت گرفت که یکی از خشونت طلبان نیجریه ای الااصل سربازی را در یکی از خیابان های لندن با دشنه قصابی کرد و با لحنی حق به جانب گفت شما این صحنه ها را هر روز در کشور ما می بینید.

آینده در ملل اهل سنت چگونه خواهد بود؟ به نظر می رسد پس از دهه ها خشونت و کش و قوس و سعی و خطا سرانجام جبهه نهایی بین خشونت طلبان و صلح دوستان و نه جدال های فرقه ای خواهد بود. اما تا آن زمان باید نسل ها با رخدادهای تلخ جاری خو گرفت.

+ نوشته شده در  جمعه پانزدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

گزارش یک گفتگوی دیگر بین وب نویسان و فعالان

قرار بود خلاصه ای از گفتگوی دوستان وبی و فعالان دیگر در مراسم پرسه را منتشر کنم که روحیاتم تا به امروز اجازه نداد. حال تا آن جا که خاطر یاری می کند نکاتی را ارائه می دهم:

نخست آقای روحی اطلاع داد که دوستان در حرکتند. تماسی گرفته شد. اما زودتر از 12 شب نرسیدند. پس از خوش و بش های اولیه من دلم سوخت و گفتم خسته اید از این همه راه، بحث ها بماند فردا و حالا استراحت کنید. ولی گویا خودسان به حال خودشان رحم شان نمی آمد و گفتگوی جدی درگرفت. عید محمد نارویی با همان شوخی های بلدوزری مخصوصش یاسر کرد را به دلیل "کورد" بودن کوبید و تا کرد و گذاشت گوشه اتاق. به من می گفت بی جهت به او اعتماد کرده ای. او یک کورد است؛ پس قبیله پرست است، پس قدرت طلب است، نفوذی طایفه اش است بین تان که اگر روزی افکارتان به جایی رسید ، کورد ها سرشان بی کلاه نماند. شهنوازی هم گهگاهی با نرمک خنده هایی او را تائید و اظهار خوشحالی می کرد. یاسر به عادت همیشگی این گونه ایام سر به زیر و زیر لب می خندید و می گذاشت جمع در سایه صبوری اش بخندد و رونق بگیرد. من گفتم برای این حرف ها یک گوش من در است و دیگری دروازه. این اولین و دومین بار هم نیست  که چنین می شنوم ولی من چیزهایی مهم تر در او می بینم.

یاسر که ناچار به سکوت بود، زحمت چالش کردن عیدمحمد نسل دومی را نوهان و شعلی بر کشیدند. عیدمحمد این فعال اجتماعی و دبیر قدیمی در خلال پرداختن به کارنامه خود و همدوره هایش از "روشنفکری دینی" بلوچ نام برد که این مرا از حالت میزبانی بی طرف خارج کرد. چون همیشه درد من این بوده که چرا در بین بلوچ همه نوع جریانی ولو تقلیدی و تصنعی پیدا شد مگر روشنفکری دینی. و پیشدستی هم کردم که نپیچاندمان و گفتم نکند یک وقت مثلا کار فلان و فلان کس ( دو تن از شخصیت های راحل شده مذهبی بلوچ) را به حساب روشنفکری دینی بگذاری که نبوده. خوشبختانه پس از قدری کش و قوس در این باره اجماع حاصل شد که روشنفکری دینی بلوچ تاکنون متولد نشده. مثال بازرگان و سروش و ملی مذهبی ها را زده بودم به عنوان مصادیق کشوری. شعلی بر که بزودی راهی تهران برای دکتری جامعه شناسی خواهد شد نکته قابل تاملی را یاد آور شد: مشابه این جریان روشنفکریی دینی ایران در ملل اهل سنت تقریبا پیدا نمی شود و  احتمالا عقل گرا بودن شیعه زمینه ساز ظهور این جریان در ایران بوده است. به نظر من هم  نقلی و اشعری محور بودن اندیشه سنی و قرابت شیعه با معتزله و عقلیون این جا خود را نشان داده است. فی المثل اقبال سنی از کوبیدن احساساتی غرب فراتر نرفت و نه تنها نتوانست منشائی برای نقد قشریگری باشد بلکه شدیدا ملجاء و مستمسک آن ها شده است (در حالی که اساسا معتقد به قشریون نبوده و با دوبیتی جالبش گوشه کنایه ای به آن هم می زند).  جالب است که او "استعمار" و غرب دوران استعماری را می کوبید ولی اینها مدرنتیه و حقوق شهروندی و مردمسالاری را و اتفاقا با مدل فاشیسم و نازیسم غرب در باطن امر مشکلی ندارند.

نارویی سپس به برشمردن عملکرد و به نوعی مجاهدت های نسل حاضر پرداخت که با واکنش دوستان دیگر (یاسر و نوهان) مواجه شد. بحث معروف آسیب شناسی فعالان سه نسل باز از سر گرفته شد که نارویی تائید کرد که نسل حاضر به جای دغدغه بازاندیشی و "تولید اندیشه" به دنباله روی از جریانات بیرونی و نیز ارکان های سنتی اجتماع بهاء داده و هدف و افتخار خود را در شاخص هایی چون قدرت نفوذ، توان چانه زنی، توانایی یارگیری و قابلیت پذیرش عامه می جسته است. او با بهترین شکل ممکن این مسئله را جمع بندی کرد که ما اگر هیچ نکرده باشیم آنقدر ارزش اندوخته ایم که به هر گوشه و دهی هم سر بزنیم لقمه ای نان مان می دهند (تکریم مان می کنند). البته پر واضح است که دغدغه مقبولیت عامه و نفوذ بین بزرگان اجتماع هرگز با اندیشه ورزی برای تغییر  و نو آوری سازگار نخواهد بود.

بعد از آن قرار شد در باره جنبه های مثبت نسل حاضر و اهداف قابل تقدیر شان بحث شود. نارویی گفت هدف و خدمت اصلی ما به جامعه تدریس و ترویج آموزش بوده و کارنامه مان هم باوجود محدودیت های آن زمان موفق بوده است. هر چند شعلی بر این را به "تربیت بروکرات " در مقابل "تربیت متفکر" تعبیر کرد و من هم آن را یک فعالیت "شغلی" و نه لزوما اندیشه ورزی دانستم، اما اهمیت این موضوع در نوع و شکل خود مورد اجماع قرار گرفت.

گفتگو روز بعد زیر درختان انبه ادامه یافت و یوسف بلوچزهی (فعال مذهبی و مدرس دانشگاه و دانشجوی دکتری معارف در مالزی)، ستار بلوچزهی (ارشد حسابداری و مدرس دانشگاه)، یحیی احسانی فر (ارشد MBA، مدرس دانشگاه و مسئول برنامه ریزی آموزشی بنادر) هم به بحث ملحق شدند. امان (عبدالعزیز) عزیزی وب نویس قصرقندی هم لحظاتی از جمع سنتی پرسه به بحث حاضر پیوست. یاد آوری می کنم فرید کریمی وب نویس و داستان نویس نیز روز نخست بود و به جمع حاضر نرسید.

این مطلب تکمیل خواهد شد....

+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

خدایا خبری شده؟

 این چند روزه واقعا چه خبر است؟  سه چهار هفته است که پشت سرهم  بدبیاری است و شنیدن خبر و واقعیت های بد. تلخکامی ها  ترمز بریده اند و دستم سوی قلم نمی رود.

اولش با مسئله عجیب فرزاد کریمی از بستگان سببی مان در ایرانشهر شروع شد. آنقدر عجیب که اوایل غرق در تب و تاب عید فطر و برنامه سفر به ولایت و گردهمایی اصحاب رسانه در ایرانشهر ابعادش را آن چنان که باید باور نمی کردم وقتی که از برادرش فرید و  داماد شان مهندس ناصر رئیسی جزئیات پیگیری ها را می شنیدم. بعد تر هم عکس های حادثه را در فیسبوک شوهر خاله شان خالد بارکزهی دیدم. تصادف مرگبار، دو کشته، و یک مسافر گیاه خوار بی آزار نجات یافته که حالا به شبهه قتل و آدم ربایی در بازداشت است!

بعد جواد صادقی را دیدم و حال و روزش را قیاس کردم با اولین باری که بعد تصادف دیده بودم. هر دو بار عوض شده بود. آن بار از همان تونل معروفی که به کما رفتگان می گویند می گفت و دیداری که با رفتگان محل داشته و همه را به توبه فرا می خواند. گفتم که این ها از دید روانشناختی به دلیل فلان است و به وقتش  در باره اش بحث خواهیم کرد. خندید و گفت مگر جلوی زبان تو کسی توانسته به ایستد؟ حالا این بار آخر او از ان تونل روشن نمی گفت و به جبر واقعیات خود را چنان باخته بود که جایی برای آن بحث ها نبود. تلخی این دیدار آخری هنوز با من هست.

بعدش حادثه ای برای دختر پنج ساله ام رخ داد که دو روز و یک شب مان را تلخ کرد و ماجرایش به نوعی ادامه دار است. پشت بندش بود که خبر ناگوار فوت برادر ارشد که سه سالی بزرگتر از من نبود. آن هم در حالی که مهمانانی خانوادگی از ولایت داشتم و برگرداندن  شان که با دلی خوش آمده بودند با این خبر دلی سنگی می خواست.

شاید عجیب باشد، ولی برای منی که نسبت به روابط ناصواب اجتماع حساسم، همه این بالایی ها آنقدر تحمل ناپدیر نبود که فهمیدن نژاد پرستی شدیدی که در زرآباد و کهیر و چاهان و نگور (پاکستان) علیه طوایفی خاص رواج دارد و مایه مباهات شان هم است! این شوک اگر چه از آن بی اطلاع هم نبودم از همه شان شدیدتر بود. طوری که با وجودی که قول داده بودم در باره مباحث دوستان وب نویس و فعالان دیگر که گفتگوهایی جالب توجه به موازات پرسه داشتند بنویسم دیدم دستم به قلم نمی رود مگر آن که این موضوع نگرش و رفتار قرون وسطائی با بعضی طوایف را واکاوی و موقتا از دل به در کنم. هر چند خوشبختانه دریافتم اکثریت بلوچ با آن ها همراه نیست.

زرابادی رسما بعضی تیره ها را  در ردیف انسان نمی دانند و  بلوچ خواندن شان را توهین غیر قابل بخشش به بلوچ می دانند. حتی مستنداتی دینی هم برای این باور خود دارند. در به در هم دنبال یکی از اهالی قبیله  شان می گردند که زن درزاده گرفته و گریخته و می خواهند بیابندش و این ننگ را بزدایند. چاهانی ها به جشن عروسی درزاده ها نمی روند. نگوری ها در مراسمات  در دو دیگ جدا غذا می پزند: یکی برای میر و شیخ زاده و دیگری برای بلوچ و درزاده. کهیری ها یک سنگ شکن! را وسط روستای هزار و پانصدی نفری درزاده ها می زنند و در مقابل اعتراض کتک شان  می زنند که نوکر  را چه جرئت به اعتراض در برابر هوت. کاش اطلاعاتم غلط باشد ور نه باید گفت ننگ به این فرهنگ و  بدا به حال آن تبلیغ جماعت و دانشگاهی که مسئله شان شش نمبر و پست دولتی است.

موضوعات قبلی کمی فروکش کرده بود که پشت بندش عزیرانی دیگر طی گفتگوهایی تصویری به من دادند تلخ تر از آن چه که خود در باره تحرکات اخیر و پیشین بعضی فعالان مطرح فعلی داشتم. این که چه خوش خیال بوده ایم که می پنداشتیم این چهارتا مهندس و دکتر مثلا فعال اجتماعی دغدغه تغییر و توسعه اجتماع دارند و نگو که جاه طلبانی سرسختند که فقط پی یارگیری اند و چه چیزی بهتر از نظم و نظام قبیله ای برای اهداف شان. گویا دروازه ای هم نبوده که برای رسیدن به جاه و قدرت نکوبیده اند، از مافیاها و ملا و خانزاده و دولت بگیر تا چهار دردمند نجیب فرهنگی و اجتماعی. تازه می فهمم چرا بعضی شان در کمال تعجب با نفرت به امثال ما و روشنگری هامان مواجه می شوند. در حالی که طبعا انتظار استقبال و همراهی از آن نسل مثلا پیشرو می رود. نگو که ناخواسته و بی خبر با طرح مسائلی چون تفاوت فعالان نسلی، نظام کاستی و نقد از درون به نوبه خود در حال رشته کردن پنبه های توهم شان بوده ایم.

همه این ها به کنار، ایمیل اخیر ناشرم و تاکیدش بر این که کاری از دستش بر نمی آید برای تسریع در اخذ مجوز رمان دادشاه و به طعنه می گوید مگر کانالی با وزیر و معاون وزیر بزنم. گویی از خوابی گران برخاسته و تازه سایه سنگین و یاس آور واقعیتی بنام مجوز را روی سر خود حس کرده ام. همانی که بسیار از آن شنیده اما حس نکرده ام. دو سه نفر از دوستان فرهیخته اخیرا اشاره می کنند چرا نداده ای پاکستان منتشر شود. مباحث اخلاقی وحقوقی با ناشر به کنار که تا حالا برای ویرایش و صفحه آرایی و ارائه کار به ارشاد هزینه کرده، من برای ایرانی نوشته ام، با لحن و ادبیات ایرانی که برای رسیدن به آن شش بار مجبور از بازنویسی شده ام. برای معرفی بلوچ به ایرانی. حالا بدهم با فونت نستعلیق ناخوانا و بین خوانندگانی که چهار منتقد معمولی هم بین شان پیدا  نمی شود؟ سخت هست. ولی می گذرد. فقط نگرانم شاری و شهداد و آن کار دیگر به جای من کمی افسردگی بگیرند و محل ندهند بروم سر وقت شان.

رازگو بلوچ

+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

سپاسگزاری و پرسه نقد از درون

ضمن سپاسگزاری  اطمینان می دهم به بزرگورانی که از طرق مختلف اعم از حضوری، پیامکی، تلفنی، فسیبوکی، ایمیل، و نظرات عمومی و خصوصی وبلاگی ابراز همدردی و صمیمیت کرده اند که تک تک پیام و ایمیل و نظرات را به دیده منت گذاشته ام و قصور مرا در عدم پاسخ پذیرا باشید که امکانش نبود.

ضمنا خوشحالم که هر لحظه این ایام پرسه را تا آن جا که می شد تبدیل به نشست و تبلیغ نقد از درون و مباحث اجتماعی اعتقادی کردیم و گاهی هم برخلاف عرف بلوچ بر میزبانان عزیز خروشیدیم و تند رفتیم که دلیلش اولویت دغدغه بر عاطفه و رسومات است.

بحث های جالبی مطرح شد که به هنگام اقتضاء، بازنشر خواهند شد: از مبلغین طوطی وار، نگاه شوک برانگیز زرآبادی ها به تیره درزاده، ریشه یابی طوایف بلوچ، مطلعین ماجرای دادشاه و غیره گرفته تا گل سرسبد بحث ها که جدال نفسگیر و نقد و چاره اندیشی متقابل وبلاگ نویس های های نقد از درون با فعالان نسل دومی و نواندیشان مذهبی بود.

محمد اکبر رئیسی

+ نوشته شده در  یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

نامه جمعی از فعالان رسانه ای استان به منطقه آزاد چابهار در باره وضعیت جواد صادقی

مدیر عامل محترم منطقه آزاد تجاری صنعتی چابهار

موضوع: عنایت به وضعیت سلامتی و معیشتی آقای جواد صادقی

با سلام و ادای احترام

احتراما همانگونه که مستحضر می باشید در کمال تاسف یکی از پرسنل باسابقه و پر تلاش آن سازمان از بخت بد روزگار دچار سانحه ناگواری شده و  مدت ها است به بستر افتاده است.  ایشان جوانی با انگیزه و مستعد بود که نه فقط در کسوت کارمند روابط عمومی آن سازمان بلکه به عنوان یک فعال رسانه ای موثر در استان انجام وظیفه می نمود و اکنون شایسته نیست به علت زمینگیر شدن مورد بی عنایتی جامعه و سازمان متبوعه خود قرار گیرد.  لذا به عنوان جمعی از فعالان رسانه ای بخصوص وب نویسان و خبرنگاران و روزنامه نگاران استان از آن سازمان استدعا و انتظار داریم دستور فرمایند عنایت ویژه ای در خصوص تامین هزینه های درمانی و معیشتی نامبرده مبذول دارند  تا خدای ناکرده مناعت طبع ایشان منجر به تحدید فشار هر چه بیشتر به خانواده محترم شان نشود.

هر گونه دستور مساعد حضرتعالی و اطلاع رسانی شایسته آن سازمان موجب امتنان و نشانه بذل توجه  آن سازمان نسبت به جامعه پیرامونی و  شهروندان عزیز شهر  چابهار خواهد بود.

 

با سپاس

جمعی از وب نویسان، خبرنگاران و روزنامه نگاران استان سیستان و بلوچستان

 

رونوشت: استانداری محترم جهت استحضار و دستور رسیدگی مضاعف به نحو مقتضی

 

+ نوشته شده در  دوشنبه چهارم شهریور ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

رفتار شناسی خوانندگان وبلاگی به بهانه وضعیت حق گو بلوچ

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

وقتی آشنایی با پدر، ملاک انتخاب مدیران باشد!

وقتی آشنایی با پدر، ملاک انتخاب مدیران باشد!

در خلال تسویه حساب های اخیر با نمایندگان، استاندار محترم حرفی زد که ما اگر گلو می دریدیم نمی شد چنین گیرا و آشکارا فهماند تا چه  حد در گرداب عادت و کهنه پرستی غرقیم. ایشان در کمال تعجب و از سر افتخار فرمودند (البته اگر نقل قول های حقیقی و مجازی قریب به صحت باشند) که علت انتخاب فرماندار و بخشدارانش شناخت از پدران آن ها بوده است!


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

برنامه ای برای تعطیلی تدریجی دانشگاه پزشکی شعبه بین الملل چابهار

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

گردهمایی اصحاب رسانه استان از منظر خاطرات  

هر چه در این مطلب می آید مربوط به گردهمایی اصحاب رسانه استان در مورخ 24/5/92 در سالن شورای شهر ایرانشهر است.

 


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

اشارتی مقدماتی به گردهمایی اصحاب رسانه استان در ایرانشهر

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

یک خلط مبحث بنیادین در مباحث مدیریت استان

یک خلط مبحث بنیادین در مباحث مدیریت استان

در همان ابتدای بحث باید خاطر نشان کرد گاه عامدانه یا ناخودآگاه دو موضوع قابل انفکاک به سادگی خلط مبحث می شوند: یکی حق اقلیت های قومی و مذهبی و منجمله بلوچ ها در مناصب و تصمیم گیری های ملی و محلی است که لزوما با مسئله دوم همپوشانی کامل ندارد و نباید با آن یکسان تلقی شود. دیگری نحوه مدیریت استان سیستان و بلوچستان است که به دلیل توسعه نیافتگی و محرومیت مضاعف مسئله اش متفاوت از عمده استان های دیگر است.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

اندک اندک "دلشکستگان" سیاسی می رسند!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

بس کنید اربابی و استاندار و پشنگ، "جیگر" مگر باور کند این جنگ

 سفر يك روزه استاندار به بخش سرباز+ عكسخبرگزاری فارس: ظرفیت‌های تولید داخلی سیستان‌وبلوچستان جایگزین واردات کالا شود

بس کنید اربابی و استاندار و پشنگ، "جیگر" مگر باور کند این جنگ

 

خبر می رسد که نمایندگان جوان و استاندار پیر باز به هم آویخته اند. پشنگ و اربابی گویا در مصافی عجیب در جدال با استاندار از بعضی کانون های خاص پیشی گرفته اند. ولی عجیب آن که کمترکسی جنگ شان را باور کرده و جدی شان گرفته است.


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۲ساعت   توسط اکبر رئیسی  | 

مطالب قدیمی‌تر