ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
بهر سفری نامعلوم بسته ام چمدانم را
ایستگاه به ایستگاه که با سوز سرمای پاییزی
پرطنینتر میشود صدای شلاق غربت
گرد غروب در دهکده های ناآشنا ثقیلتر میکند غم را
مرا به ژرفای تاریخ عمرم میکشاند بادبادک کودکان خندان
در روزگاری نه چندان دور از ذهن
اما با فاصله ای عمیق با کارزار امروز زندگی
که با پاهای خاک خورده دوان بودیم پی توپ لاستیکی گریزان
اما فارغ زغصه جا و نان
لیک الیوم که نان تندتر میتازد زساقهای لرزان ما
ما تمام زمین را درمینوردیم پی آن
وسپیدی بناگوش یاد آور است جرس سفری سخت را
اما ما ز پی غصه آب و نان و جا
تجربه میمکنیم برزخی زمینی را
عزیزی ۲۵ مهر۱۳۹۰
سلام ..
عالی بود واقعاشعر زیبایی بود
به پیرمردی گفتند؟گفت عمر.به عاشقی گفتند؟چیزی نگفت.آهی کشید و گریست.به کودکی گفتند:عشق چیست؟گفت بازی.به نوجوانی گفتند؟گفت رفیق بازی.به جوانی گفتند؟گفت پول و ثروت.
دوست عزیز سری بزن